لاي در رو كه
باز كردم، دو تا چشم سياه درشت با مژه هاي برگشته و يه لبخند گشاد، پشت در بود.
ـ چرا تو رو
فرستاده؟
ـ خودش نتونست
بياد.
ـچرا؟ چي شده
باز؟
ـ همش عُق مي
زنه. هيچي توو دلش بند نميشه. جون نداره راه بره. تازگي دل دردم داره.
ـ بيغيرت اون
توو جا خوش كرده. فكر زن و بچهش نيست. مرخصيام كه مياد با اين اوضاع زندگيش يه
بچه پس ميندازه دوباره.
ـ چن وقته اين
جوريه؟ ميتونه كار كنه؟
ـ چن روزي ميشه.
خيلي سختشه اما با زور خودش رو ميكشه. من از مدرسه كه بر ميگردم، ميرم سبزي
مبزيش رو ميخرم. اونم با مردن، مردن كارشو مي كنه. ولي ميگه اگه اينجوري پيش
بره، ديگه نميتونه كار كنه. ميگه سرِ منم كه حامله بوده، همينجوري بوده.
ـ حالا ميخواد
چيكار كنه؟
در حالي كه شونه
هاش رو بالا ميندازه، كيسه رو كه سنگينم هست ميده دستم. منم پولارو ميذارم كفِ
دستش.
ـ مراقب باش.
پولارو بذار تو جيبت. حواستم جمع كن. داره تاريك ميشه. مواظب ماشين و خيابون باش.
در حالي كه پشتش
رو ميكنه. گردنش رو يه وري ميكنه و ميخنده. يعني باشه.
ـ به مامانت
سلام برسون. اگه يه وقت كاري داشت.
هنوز حرفم تموم
نشده. از پيچ كوچه گذشت و از نظرم محو شد.
ناصر 2 سال پيش
به جرم اعتياد و فروش مواد، گير افتاده بود و چون آه در بساط نداشت و تو زندونم
بهش بد نميگذشت، هم جاي خواب مجاني، هم خورد و خوراك مجاني و خوب. اجباري هم براي
كار كردن نداشت. همون جا، جا خوش كرده بود. اوايل گاهي پدر و مادرش به ديدن آذر و
بچهش ميومدن و گاهي كمكي ميكردن ولي زمان كه گذشت، هم رفتوآمد اونا كم شد و هم
چندرغاز كمكي هم كه ميشدن قطع شد.
آذر ديپلم داشت
ولي توو اين اوضاع چيكار ميتونست بكنه. به ناصر كه اميدي نداشت. پدر و مادرشم كه
شهرستان بودن و نميخواست به اونا رو بندازه و تازه نميخواست كه بفهمن ناصر برا
چي توو زندونه. يه روز كه رفته بود بازارروز، ديد مردم براي سبزيِ خرد شده توو
صفن. تصميم گرفت از در و همسايه سفارش بگيره و كار كنه. خرج خورد و خوراك، اجاره
خونه، هزينههاي مدرسه و دوا و دكتر و...، شوخي بردار نبود. توو اين مدت كار كرده
بود و زندگي رو به سختي و بخور و نمير گذرونده بود.
ـ چشماش وقتي
خواست از جا بلند شه، سياهي رفت. دوباره ميخواست بالا بياره. نميتونست رو پا بند
شه. درد شديدي توو دلش پيچيد. درد توي دلش تير ميكشيد. چند تا نفس عميق كشيد ولي
درد ساكت نميشد. دستش رو گرفت به لبِ طاقچه. شكمش ميخواست پاره شه. دلش ميخواست
جيغ بزنه ولي نميخواست آبروريزي كنه. چادرش رو گذاشت لاي دندوناش و اشك روي صورتش
جاري شد. مثل يه ديوار خراب شد. چشماش ميخواست دربياد.
ـ از پلهها
دوون دوون اومد بالا. درِ اطاق رو باز كرد. چشماي درشتش برق ميزد. تا بياد به
تاريكيِ اطاق عادت كنه طول كشيد. كنار ديوار، مادرش افتاده بود و از زير پاش مايع
قرمز رنگي روي چادرش پخش شده بود.
فريده عصاره
11/7//91
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر