هنوز آفتاب درست و حسابي بالا نيومده بود كه از خونه
زد بيرون..
شب بدي رو
گذرونده بود. خواب درستدرمونيم نرفته بود. زير كتري رو روشن كرد كه چايي درست
كنه. رفت دستشويي تو آينه يه نگاهي به خودش انداخت. حالش از خودش به هم ميخورد.
زير چشماش گود افتاده بود و سياه شده بود. صورتش پف كرده بود. يه مشت آب زد به صورتش.
دستش كه به ريشاي زبرش خورد اول تصميم گرفت ريششو بتراشه ولي حالشو نداشت و از خيرش گذشت. زل زده بود تو آيينه ولي خودشو
نميديد. تصويرش يواش يواش تار شد..
آخه تا كي ميخواي اينجوري سر كني؟ اينم شد زندگي؟، مُردم
از بس دلم شورتو زد. كي ميخواي سروسامون بگيريو يه فكري به حال خودت بكني؟ تا يه
خواب بد ميبينم دلم هزار راه ميره. گوشيتم كه هميشه خاموشه يا خرابه يا جواب نميدي..
داشتم وسايلي رو كه لازم داشتم جمع و جور ميكردم. از
اين اتاق به اون اتاق ميرفتم. از راهرو به آشپزخونه مثل سايه دنبالم ميومد. صداش
گرفته بود. بغض داشت. داشت گريهش ميگرفت. نگاهش نكردم. از چشماي هميشه نگرانش
فرار ميكردم. حوصلهي كَلكَل نداشتم. حوصلهي خودمم نداشتم چه برسه به ديگران.
لباسامو انداخته بودم رو دستم و يه ساك كوچيكم تو اون دستم بود كه خرت و پرتامو
توش ريخته بودم.كلافه بودم. عرق كرده بودم. اونم مثل سايه دنبالم ميومد. حرف ميزد
ولي صداشو نميشنيدم. حتما باز داشت همون حرفا رو ميزد.
از دستشويي
اومد بيرون. دستاشو با پشت شلوارش خشك كرد. زير كتري رو خاموش كرد. حوصله صبحانه
خوردن نداشت. اُوِركتشو از رو دستهي صندلي برداشت پوشيد. بدون اينكه چراغو روشن
كنه، ساكشو پيدا كرد. دم در كه رسيد برگشت رفت تو اتاق. نورِ چراغِ خيابون صورتشو
روشن كرده بود. خوابِ خواب بود. بالاي سرش وايساد. انگار هنوز داشت بهش التماس مي
كرد. آبي رو كه تو چشماش جمع شده بود قورت داد. درو آروم بست و زد بيرون.
هنوز آفتاب بالا نيومده بود. ساكشو انداخت رو كولش.
زيپ اُوِرشو بست. سوز سردي ميومد. دستاشو كرد تو جيبش. بدون اينكه بدونه كجا مي
خواد بره، سرپاييني كوچهشونو گرفت و رفت. حتي حوصلهي فكر كردنم نداشت. حوصله
خودشم نداشت. از ته كوچه، آفتاب آروم آروم داشت بالا ميومد.
فريده عصاره
18/9/91
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر