۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه


صداي زنگ تلفن كه بلند شد، به طرفش دويدم. مثل اينكه منتظر بودم. صداي  همسرم توام با خشم و ترس بود.
-          آسايشگاهو ترك كرده! نتونستن جلوشو بگيرن! گفته ديگه نمي خواد ادامه بده. به هيچ صراطي مستقيم نبود. شايد تو راه باشه، شايد بياد خونه! يه جوري راضيش كن برگرده، متقاعدش كن، تو راهش رو بلدي!
بقيه حرفاشو نمي شنيدم. فقط اين چندكلمه تو ذهنم مي چرخيد: "يه جوري متقاعدش كن! تو راهشو بلدي!!!!"
چند سال بود كه ما درست و حسابي حرف نزده بوديم؟! چند سال بود كه حتي درست و حسابي همديگر رو نگاه نكرده بوديم؟! از اون روز، همون روز كه از رفتارش و قايم موشك بازيش فهميدم كه داره يه چيزي رو از ما مخفي ميكنه و از اينكه روز به روز داره منزوي تر و مرموزتر مي شه ترس برم داشت، چقدر مي گذره؟! اوايل سعي كردم بهش نزديك بشم، باهاش حرف بزنم. ولي هر بار با سردي و سكوتي كه تو چشماش بود، ترسم بيشتر مي شد و هي از هم دور شديم.
ترس اينكه مبادا بذار بره . . . من راستي راستي آدم ترسويي نبودم. آدم ضعيفي نبودم ولي چرا نتونسته بودم براي حرف زدن با اون و نزديك شدن بهش راهي پيدا كنم؟! گاهي ترس همه راهها رومي بنده. ترس از دست دادن اوني كه نمي خواي از دستش بدي! ترس تنهايي! ترسو وانكار. اينكه نخواي قبول كني شرايط داره اونجوري مي شده كه نمي خواي! ناخود آگاه ازش فرار ميكني و سعي مي كني فراموشش كني؟! دوباره، حالا بعد از اون همه سال ترس برگشته بود! اون تو راه بود . . . و همسرم گفته بود كه من بايد متقاعدش كنم كه برگرده! اون گفته بود كه من مي تونم حتما يه راهي براش پيدا كنم. . .
گوشي تلفن هنوز تو دستم بود و از صداي بوق اشغال مي يومد . . . بوقي كه اعلام مي كرد خطي اشغاله! و در حال حاضر همه خطها مشغول بود . . . تموم خطوط ذهن و روح و جسم من مشغول پيدا كردن راه حل بود . . . نمي خواستم بذارم راحت از دست بدمش . . . ولي بايد چكار مي كردم؟!
توي همين افكار غوطه ور بودم كه صداي چرخيدن كليد تو در رو شنيدم. گوشي تلفن رو با عجله سرجاش گذاشتم و شروع كردم به مرتب كردن موهام و دور خودم چرخيدن.
اومد توي هال. سر و ضع آشفته اي داشت. رنگ و روي زرد، ريش نتراشيده و لاغر و تكيده. كليد رو روي ميز گذاشت. رفتم جلوش. روبروش وايسادم. زل زده بوديم به همديگه. هر دو منتظر. انگار بعد از سالها تاره همديگر رو ديده بوديم. مي خواستم يه چيزي بگم. خيلي حرفها دلم مي خواست بزنم. ولي صدايي از گلوم در نمي يومد. اونم همينطور داشت منو نگاهمي كرد. نگاهش سنگين بود. چشماش سرد و قرمز بود ومن نمي تونستم چيزي بگم. دستام رو گذاشتم روي بازوهاش، مقاومتي نكرد و اشكام سرازير شد. گريه امونم رو گرفت و صداي هق هق گريه ام بلند شد. اون نگاه مي كرد و من فقط گريه مي كردم. سرمو گرفت رو شونش و من بيشتر گريه كردم، با صداي بلندتر. خودشو كشيد عقب. پيشونيمو بوسيد و به سمت اتاقش رفت.من سرجام ميخكوب شده بودم. بدنم مي لرزيد. پاهام توان حركت نداشت. ترس دوباره اومده بود. ولو شدم روي مبل. فقط تونستم يه دستمال بردارم و دماغمو پاك كنم. برگشت، با يه ساك تو دستاش.
كليد رو برداشت و بدون هيچ كلام و حركتي اضافه اي از در بيرون رفت.
من سرجام خشك شده بودم. چند ساعت بعد كه دكتر روانكاو آسايشگاه تلفن كرد و گفت: "چي بهش گفتين؟! چه جوري راضيش كردين كه برگرده؟! ما كه هر كاري كرديم نتونستيم . .. و من در جواب گفتم كه من هيچ كاري نكردم . . . هيچ كاري نتونستم بكنم . . فقط گريه كردم!
و دكتر در جوابم گفت:"گاهي كارها راه حلهاي عجيبي پيدا ميكنن! شما حرفي نزدين ولي احتمالا اون اشكهاي شما رو شنيده!"
و من باز داشتم گريه مي كردم . . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر