۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه




كنار خيابون وايساده بودم منتظر تاكسي. بعد از ظهر جمعه بود.هميشه اين موقع ماشين بد گير مياد. تاكسي كمه. خيابونا خلوته. تك و توك ماشيني هم كه مياد يا مزاحمه يا دربستي. اون روز بعد از ظهر جمعه پاييزي خوبي بود ولي بارون شديدي ميومد. خيس شده بودم. دو سه تا ماشين اومد مسير رو گفتم رد شد و رفت و همينطور كه از تو چاله‌هاي آب مي‌گذشت، آب گل‌آلود رو پاشيد رو من و سر تا پامو گلي كرد. با عصبانيت لباسامو تكوندم. با خودم فكر كردم چرا ما آدما اينجوري شديم؟ اين جوري شديم يا بوديم؟ آخه يه چيزايي تو آدما نيست ولي به سبب شرايط محيطي يا اجتماعي يواش يواش ياد مي‌گيرن يه چيزايي هم تو آدما به طور نهادينه هست و در يه مواقع و شرايطي بروز مي‌كنه. ما تو شرايط سخت و بحراني بهتر عمل مي‌كنيم. مردم ما كه اغلب اينو نشون دادن. در شرايط جنگ، زلزله، سيل و خيلي چيزاي ديگه.
نگاهم به يه جايي اونور خيابون بود و يادم رفته بود كه كنار خيابونم و منتظر ماشين. از صداي بوق به خودم اومدم. اينقدر تو خودم بودم كه اسم جايي رو كه مي‌خواستم برم يادم نمي‌يومد. گفتم مستقيم و سوار شدم. نشستم رو صندلي عقب. بخاري ماشين روشن بود. هنوز براي بخاري روشن كردن زود بود ولي تو اون هواي باروني و در حالي كه منم خيس شده بودم، حرارت گرم و نرم بخاري مي‌چسبيد. سرم رو تكيه داده بودم به پشتي صندلي و از پنجره مناظرو كه از جلوي نظرم رد مي‌شدن دنبال مي‌كردم. برگاي درختا جا به جا داشتن زرد و نارنجي مي‌شدن و مقداري از اونام ريخته بود روي زمين ولي هنوز برگ ريزون زيباي پاييزي شروع نشده بود و هوا انگار زير اون بارون خنك شسته شده باشه، لطيف و سبك بود. دنباله افكارم جمع شد و اومد توي ذهنم. با خودم فكر كردم دليل اينكه ما آدما اينجوري هستيم چيه؟ يعني مروت و مهربوني از بين رفته؟ خودخواهي زياد شده؟ شرايط زندگي سخت شده؟
با يه صداي تكون شديد و صداي ترمز به سمت صندلي راننده حركت كردم و دستمو محكم به پشتي اون گرفتم. راننده غر مي‌زد و فحش مي‌داد و بدو بيراه مي‌گفت. فقط ديدم كه يه موتوري با سرعت رفت تو فرعي سمت راست كه خيابونو قطع مي‌كرد. راننده از دست موتوري‌ها و اين كه اصلا قانونو مراعات نمي‌كنن شاكي بود در حالي كه خودش داشت چراغ قرمزو رد مي‌كرد.
ترمز اينقدر شديد بود كه من از حركت به سمت جلو گردنم كمي درد گرفت و دستم كه محكم به پشتي راننده فشار داده بودم. همينطور قلبم تند تند مي‌زد.
ما آدما از ترس مردن خيلي بيشتر و بهتر زندگي و كار مي‌كنيم تا به شوق زندگي و زندگي كردن. وقتي قراره بميريم به تكاپو ميوفتيم تا نميريم. وقتي داريم پير مي‌شيم تقلا مي‌كنيم تا پيري رو باور نكنيم و جلوي پيشرفتش رو بگيريم. وقتي مريض مي‌شيم و پزشك بهمون مي‌گه كه فقط چند ماه ديگه شايد زنده باشيم تازه ياد زندگي ياد دوستا، ياد خانواده، يا كارهايي كه بايد مي‌كرديم و نكرديم، جاهايي كه بايد مي ديديم نديديم و كساني كه به هر دليلي رنجونديم يا دلخورشون كرديم، ميوفتيم. اون چيزي كه به زندگي و روابط ما حاكمه مرگه نه زندگي و ترس از مرگ در ما قوي‌تر از عشق به زندگي و كيفيت اونه.
يه اس‌ام‌اس رسيد. دوستم زده بود. "مادر رفت". كوتاه، همين!. خيلي وقت بود مادرش بيمار بود. زنگ زدم بهش. صداش گرفته و دلش گرفته تر بود. گريه مي كرد. گفت: خيلي وقت بود بهش نگفته بودم چقدر دوستش دارم. كاش بهش گفته بودم.
از تاكسي پياده شدم. هوا رو نفس كشيدم. زندگي اينقدر در ما ريشه دوونده كه اغلب يادمون مي‌ره و فراموشش مي‌كنيم و فكر مي‌كنيم براي همه چي زوده ولي اغلب دير مي‌فهميم كه دير شده.
فريده عصاره
18/8/91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر