۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

امروز صبح از یه جوراب فروش دوره گرد، جوراب خریدم. وقتی پولو بهش دادم، اونو بوسید و به چشمهاش گذاشت و بسم الله گفت و خدا رو شکر کرد و اونو تو جیبش گذاشت. از کارش خیلی خوشم اومد.
بعد با خودم فکر کردم، هر روز صبح که دوباره چشمهامون رو باز می کنیم و میبینیم که هنوز هستیم و می تونیم زندگی کنیم و هنوز سهمی از این روزگارداریم، اولین دشت خودمون رو از زندگی می گیریم! اما هیچ وقت به این دشت هر روزه فکر نمی کنیم. به اینکه یه روز دیگه فرصت تلاش داریم. به اینکه یه روز دیگه می تونیم به خورشید سلام کنیم. به اینکه یه روز دیگه می تونیم صدای عزیزانمونو بشنویم! به اینکه یه روز دیگه میتونیم توانایی هامون رو به کار بگیریم و اینکه یه روز دیگه برای دوست داشتن و دوست داشته شدن وقت داریم! برای بهبود رابطه ها! برای دیدن دونه خوردن کبوترا، برای دیدن بارون برای خیس شدن، برای همراه باد رفتن و . . .

و بعد فکر کردم که چه ناشکریم و چه کم حوصله!
بیا مثل اون پیرمرد دوره گرد، دشت اول صبحهامون رو ببوسیم و رو چشم هامون بذاریم و خدا رو شکر کنیم تا روزمون پر از دشت های لاله گون شاد بشه.