۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه



ميزش درست جلوي در بود.
هر روز صبح كه پله‌ها رو ميومد بالا درِ تحريريه رو كه باز مي‌كرد، چشمش به چشاش ميوفتاد. ولي تنها چيزي كه بينشون رد و بدل مي‌شد، همون سلامِ صبح بود. با اينكه ميزش درست روبه روي ميز اون بود ولي به ندرت پيش ميومد كه نگاهشون به هم بيوفته. اگرم اينطوري مي‌شد با يه لبخند كم‌رنگ زود نگاهشو مي‌دزديد. تا اون روز حتي يه كلمه جز مواردِ كاري با هم حرف نزده بودن. كم‌كم وقتي مي‌خواست بره احساس مي‌كرد يه چيزي توي دلش قيلي‌ويلي مي‌ره. وقتي بيرون از دفتر روزنامه بود مي‌ديد دلش شور مي‌زنه. شبا به نظرش طولاني بود و دلش مي‌خواست زودتر صبح شه تا بره دفتر تحريريه. اوايل زياد اين احساسو جدي نمي‌گرفت و فكر مي‌كرد عادت كاريه به خاطر ديدارهاي تكراري. بعد آرو‌م‌آروم ديد نه. حسش نسبت به اون با بقيه همكارا فرق مي‌كنه. به نظرش ميومد دختر خوبيه. با بقيه فرق مي‌كنه. نوشته‌هاشم خوب بود. حالا كه مي   ديد احساسش جديه سعي كرد به قضيه جدي نگاه كنه. كاراشو زير نظر گرفت. مخصوصا توجه كرد كه ببينه نكنه كس ديگه‌اي رو داره يا مثلا نامزدي چيزي.. حلقه كه دستش نبود. چند ماهي گذشت. از يكي از دوستاش كه اونم تو تحريريه بود آمارشو گرفت. اونم زياد خبر نداشت.
يه شب كه خوابش نمي‌برد با خودش فكر كرد.چند سال پيش يه‌ بار عاشق شده بود ولي طرف قصد مهاجرت داشت. سالها بود كه به كسي به طور جدي فكر نكرده بود. از وقتي كه پدرش مرده بود، خيلي احساس تنهايي مي‌كرد ولي روحيه‌ش جوري نبود كه بتونه با كسي دوست بشه. ولي حالا اين مورد با قبل فرق مي‌كرد و داشت به طور جدي بهش فكر ميكرد.
 تو دفتر روزنامه زير چشمي هواشو داشت. واقعا دختر خوب و جديي بود و هميشه سرش به كار خودش بود. تا جايي كه ميدونست هيچوقتم پيش نيومده بود كه كسي بياد دنبالش يا قراري بزاره يا مثلا زودتر بره. يه مدت ديگه ام صبر كرد تا مطمئن بشه. بالاخره تصميم گرفت باهاش صحبت كنه. تو همين شيش و بش با خودش بود كه دوسه روزي دختره نيومد تحريريه. دلش شور افتاد. نه مي تونست از كسي سراغ بگيره و نه مي تونست بره از اطلاعات يا كسي شمارشو بگيره تا زنگ بزنه.. تموم فكر و ذكرش بيرون روزنامه، توي روزنامه و تو خونه شده بود اين كه اون كجاست و چرا نيومده.
صبح شنبه بود. اولين روز هفته كه در دفتر تحريريه باز شد.
سلام صبح به خير!
باورش نمي شد. خودش بود با يه جعبه شيريني تو دستش. همه بلند شدن و شروع كردن به دست زدن و تبريك گفتن. تشكر كرد و با بعضي ها روبوسي و يه راست رفت به دفتر مدير. بعد از چند دقيقه اومد بيرون و جعبه ي شيريني رو دور چرخوند.
نگاهشون كه به هم افتاد فقط سرشو انداخت پايين. يه شيريني برداشت و گفت مباركه به سلامتي.
 رفت نشست پشت ميزش و مثل هميشه مشغول كار شد.
صبح فردا حوصله دفتر روزنامه و كارو نداشت. حوصله عقربه هاي ساعتم كه انگار با عجله جلو مي رفتن هم نداشت.
از پله ها كه رفت بالا ميزش درست جلوي در بود. ديگه نگاهش به نگاهش گره نمي خورد و فقط همون سلام بود و بس.
فريده عصاره
4/10/91

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه






هنوز آفتاب درست و حسابي بالا نيومده بود كه از خونه زد بيرون..
 شب بدي رو گذرونده بود. خواب درست‌درمونيم نرفته بود. زير كتري رو روشن كرد كه چايي درست كنه. رفت دستشويي تو آينه يه نگاهي به خودش انداخت. حالش از خودش به هم مي‌خورد. زير چشماش گود افتاده بود و سياه شده بود. صورتش پف كرده بود. يه مشت آب زد به صورتش. دستش كه به ريشاي زبرش خورد اول تصميم گرفت ريششو بتراشه ولي حالشو نداشت  و از خيرش گذشت. زل زده بود تو آيينه ولي خودشو نمي‌ديد. تصويرش يواش يواش تار شد..
آخه تا كي مي‌خواي اينجوري سر كني؟ اينم شد زندگي؟، مُردم از بس دلم شورتو زد. كي مي‌خواي سروسامون بگيريو يه فكري به حال خودت بكني؟ تا يه خواب بد مي‌بينم دلم هزار راه مي‌ره. گوشيتم كه هميشه خاموشه يا خرابه يا جواب نمي‌دي..
داشتم وسايلي رو كه لازم داشتم جمع و جور مي‌كردم. از اين اتاق به اون اتاق مي‌رفتم. از راهرو به آشپزخونه مثل سايه دنبالم ميومد. صداش گرفته بود. بغض داشت. داشت گريه‌ش مي‌گرفت. نگاهش نكردم. از چشماي هميشه نگرانش فرار مي‌كردم. حوصله‌ي كَل‌كَل نداشتم. حوصله‌ي خودمم نداشتم چه برسه به ديگران. لباسامو انداخته بودم رو دستم و يه ساك كوچيكم تو اون دستم بود كه خرت و پرتامو توش ريخته بودم.كلافه بودم. عرق كرده بودم. اونم مثل سايه دنبالم ميومد. حرف مي‌زد ولي صداشو نمي‌شنيدم. حتما باز داشت همون حرفا رو مي‌زد.
 از دستشويي اومد بيرون. دستاشو با پشت شلوارش خشك كرد. زير كتري رو خاموش كرد. حوصله صبحانه خوردن نداشت. اُوِركتشو از رو دسته‌ي صندلي برداشت پوشيد. بدون اينكه چراغو روشن كنه، ساكشو پيدا كرد. دم در كه رسيد برگشت رفت تو اتاق. نورِ چراغِ خيابون صورتشو روشن كرده بود. خوابِ خواب بود. بالاي سرش وايساد. انگار هنوز داشت بهش التماس مي كرد. آبي رو كه تو چشماش جمع شده بود قورت داد. درو آروم بست و زد بيرون.
هنوز آفتاب بالا نيومده بود. ساكشو انداخت رو كولش. زيپ اُوِرشو بست. سوز سردي ميومد. دستاشو كرد تو جيبش. بدون اينكه بدونه كجا مي خواد بره، سرپاييني كوچه‌شونو گرفت و رفت. حتي حوصله‌ي فكر كردنم نداشت. حوصله خودشم نداشت. از ته كوچه، آفتاب آروم آروم داشت بالا ميومد.
فريده عصاره
18/9/91