۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه



مدتیه از بس که همه گرفتار بودیم و وقت نمی‌کردیم هم‌دیگه رو ببینیم، جمعه‌های آخر هر ماه برنامه گذاشتیم خونه‌ی مامان جمع شیم تا هم مامان غروبِ غمگینِ جمعه‌ها رو تنها نباشه و هم خونواده دور هم جمع شن و دیدار تازه شه و از حال و هوای هم‌دیگه خبر دارشن. دیروز جمعه‌ی آخر خرداد ماه بود و طبق معمولِ این مدت همه خونه‌ی مامان جمع شده بودیم. وقتی وارد شدم دیدم یه کفش دخترونه‌ی بنفشِ کوچولو دم پا دریه. تعجب کردم. رفتم تو. دیدم یکی از اقوام دور که مدتها بود ازش خبر نداشتم اومده و وقتی از این برنامه ما مطلع شده مونده تا همه رو ببینه. خیلی خوشحال شدم. کفشای بنفش کوچولو هم مال دختر اون بود. یه دختر هفت، هشت ساله‌ی خوشگل با موهای قرمز فرفری و چشمای درشت سیاه. انگار نه انگار که سالهاست منو ندیده. اومد جلو سلام کرد. دست داد و یه جوری احوالپرسی کرد که حس کردم حرف زدن و ادبش بزرگتر از سن خودشه. وقتی حرف می‌زد روی لپاش چال میوفتاد و چشماش برق می‌زد. خیلی راحت و با اعتماد به نفس و بی‌تکلف.
ما همه مشغول حرف زدن و خوردن و مسائل خودمون بودیم و اون در بین جمع دیده نمی‌شد. رفتم توی حیاط چون حدس می‌زدم باید اونجا باشه.(خونه‌ی مامان من از اون خونه‌های آجری قدیمی یه طبقه‌س که دو تا حیاط و باغچه و حوض داره. از اون خونه‌هایی که نمونه‌ش در حال حاضر کمتر دیده می‌شه). چون طبعاً برای بچه‌ای که تو آپارتمان زندگی می‌کنه حیاط جذابیت خاصی داره. وقتی رفتم تو حیاط دیدم کنار حوض نشسته مشغول کاریه. تا منو دید صدا زد: "خاله من دارم سوپ درست می‌کنم." من به شوخی گفتم: پس زیاد درست کن که همه مون برای شام بخوریم. اون خندید و گفت: بیاین اینجا تا خونه‌مونو نشونتون بدم. اینجا اطاق پذیراییه. اینجا اتاق‌خوابه و اینجام آشپزخونه‌س. چشماش برق می‌زد و می‌خندید. من بوسیدمش و گفتم: آفرین چه خونه‌ی خوبی داری.
درونم پر از انرژی و نشاط شده بود و این نشاط و انرژی از اون کوچولو بود که اسمش ستاره بود و مثل ستاره می‌درخشید.
 کمتر کسی پیدا می‌شه که فیلم "در بارانداز" از شاهکارای مارلون براندو رو ندیده باشه. این فیلم که بسیار خوش ساخت، روون و از ماندگارهای سینماست رو من خیلی دوست دارم. خصوصاً صحنه ی آخر فیلم. جایی که ادری هپبورن به خاطر شوهرش(مارلون براندو) و به خاطر این که عشقشو به اون ثابت کنه به دروغ به پدرشوهرش میگه که حاملست و پدرشوهرش که مدتهاست نگران رابطه ی اوناس و اینقدر باهوش هست که بفهمه، عینکشو بر می داره، صاف تو چشمای عروسش زل می زنه بعد دستاشو می گیره و می گه"آره، تو وجود این زن زندگی جاریه". و تو چشمای ادری هپبورن اشک جمع می شه و می خنده.
شب، ستاره کوچولو بالاخره با اصرار زیاد اومد تو، دست و صورتشو شست و با اشتها یه ذره میوه خورد. موقع خدافظی دوباره اومد جلو و دست داد و به من گفت: خاله امروز خیلی به من خوش گذشت. من بغلش کردم و حسابی به خودم چسبوندمش و لپای گرمشو بوسیدم و بهش گفتم:" به ما هم خوش گذشت. همیشه بیا" در حالیکه می خندید، چشمای سیاهش برق زد و من به خودم گفتم:"آره. تو وجود این بچه زندگی جاریه".
فریده عصاره
01/04/92

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه




خوبه که آدم کار داشته باشه. هر کاری که باعث شه آدم به چیزای بیخود که کاریم از دستش بر نمیاد فکر نکنه. فکرایی که شاید بعضی‌هاش حتی ارزش وقت و انرژی گذاشتن هم نداشته باشه ولی مثل خوره میوفته به جون و روح و ذهنت. با خودش می‌بردت و می‌خوردت و می‌خوردت. اما حالا واقعا اینقدر کار داشت و انقدر سرش شلوغ بود که دیگه نه می‌دونست چیکار می‌کنه و نه می‌دونست به چی فکر می‌کنه. خسته بود. خسته ی خسته. بدنش محتاج یه خواب درست و حسابی بود. اما تا میومد بخوابه، فکرای جور واجور با بی‌رحمی هجوم  می‌آوردن. گاهی از خستگی فوری خوابش می‌برد اما یه دفعه انگار یکی صداش کرده باشه از خواب می‌پرید و دوباره باید با اون افکار دست و پنجه نرم می‌کرد. هی دور خودش می‌چرخید. پتو رو می‌کشید رو سرش. آب می‌خورد. دستشویی می‌رفت ولی چشماش بازِ باز بود و کله‌اش بسته‌ی بسته. انگار مغزش توی یه قفس تنگ  بود و داشت له می‌شد. روزا چشماش قرمز بود و می‌سوخت. بدنش شده بود مثل یه ساعت که انگار کوک شده بود یا یه کامپیوتر که برنامه ریزی شده بود. به خوبی کاراشو انجام می‌داد جوری که نمی شد ازش ایراد گرفت. فقط خودش می‌دونست که داره از توو داغون می‌شه و از هم می‌پاشه. دلش می‌خواست می‌تونست دست از همه چی بشوره و بره. بره یه جایی که نه کاری داشته باشه و نه فکری. اما می‌دونست که نمی‌شه. حتی اگه می‌خواست نمی‌تونست بره. اون بدون این که بخواد به این کارا و فکرا وابسته شده بود و خیلی وقتها اونا بودند که براش تصمیم می‌گرفتن و خودش اختیاری روی اونا نداشت. گاهی فشار کار و افکار وسواس‌گونه انقدر اذیتش می‌کرد که بی‌هوا گریه می‌کرد. یه گریه‌ی بی‌امان که برای دیگران سوال برانگیز می‌شد و خودشم توضیحی براش نداشت. معمولاً هم بعد از این گریه حالش بهتر می‌شد و دوباره شروع می‌کرد. بارها با خودش قول و قرار گذاشت که برنامه‌ی کاریشو کمتر کنه و جلوی هجوم افکار مزاحم رو بگیره ولی در عمل موفق نمی‌شد. یه روز که توی بارون شدیدی گیر کرده بود و سر تا پاش خیس شده بود وارد محل کارش شد. طبق عادت، همیشه صبح زود می‌رفت سرکار و تا قبل از اومدن بقیه‌ی همکاراش، میز و پرونده‌ها و کشو هاشو مرتب می‌کرد و به کارهای شخصیش می‌رسید تا آروم آروم سر و کله‌ی بقیه پیدا می‌شد. هوای داخل دفتر به علت بارش بارون سبک و مرطوب و نیمه تاریک بود. بارونیش رو در آورد و به جا لباسی آویزون کرد. شومینه رو روشن کرد و روی کاناپه‌ی جلوی اون، مدتی نشست تا خشک شه. همینطور که نشسته بود نگاهش به پرونده ها و انبوه چیزایی بود که روی میز بود و باید مرتب می شد ولی یه خواب نرم روی پلکاش نشسته بود و گرمای آتیش چنان لَختش کرده بود که نمی‌تونست یا نمی‌خواست پاشه. برای یکبارم که شده تصمیم گرفت خودشو در این احساس خوشی که سراغش اومده بود رها کنه. این بود که چشماشو بست و با لبخندی که روی لباش بود خودشو به دنیای شیرین خواب سپرد.
فریده عصاره
20/01/92

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

وقتي ديدمش نشناختمش. حتي اسمش يادم نيومد. يه پيرمرد بود. با حركات آروم مخصوص پيرمردها. كمرش خم شده بود. دستاش مي‌لرزيد. خيلي با خودم كلنجار رفتم تا شناختمش. جا خوردم. وقتي روزاي شكوه يه آدمو ديده باشي، ديدن افولش اذيتت مي‌كنه. سخت‌گير و غرغرو و عصبي و پرخاشگر شده بود.
 اولين فيلمي كه ازش ديدم و واقعا از بازيش لذت بردم، فيلم پرده‌ي آخر بود. يه مرد ميونسال فِرز با نگاهها و حركات چابك. در چند نقش و بازي هر كدوم از اونا با استادي تمام، جوري كه باورش مي‌كردي. بعدها تو فيلم‌هاي ديگه هم بود و با بازيهاي خوبش منو جذب مي‌كرد. از اونجايي كه آدما گاهي مجبور مي‌شن تو انتخاباشون سهل انگاري كنن، چون بايد كار كنن و زندگي كنن، بعدها در تلويزيون نقشهاي كم رنگ و عادي‌تر بازي مي‌كرد و از اونجايي كه تو شرايطي بهترين بودن، هيچ امتيازي نيست و هيچ تغييري در نوع نگاه ديگران و توقعات و توجهاتشون ايجاد نمي‌كنه، مثل خيلي‌هاي ديگه دچار دلسردي و ناميدي شد و ديگه كمتر تو انتخاب نقشها و بازيهاش سخت‌گيري كرد.
يكي از عموهام كه خيلي دوستش داشتم، سالها بود كه سرطان داشت و سرطانش مثل خوره وجودشو مي‌خورد و از جايي به جاي ديگه گسترش پيدا مي‌كرد و به جايي مي‌رسيد كه خونه‌نشين شد و بعدها دائم بستري تو رختخواب. يكي از روزا كه ديگه خيلي درد مي‌كشيد و به شرايط بدي رسيده بود. وقتي رفتم ديدنش، ديدم خوابه. منتظر موندم تا بيدار شد. رفتم بالاي سرش. سلام كردم. خنديد و جواب داد. به چشماش كه نگاه كردم، تنم لرزيد. ديدم سرطان كار خودشو كرده و مرگ تو چشماش نشسته. سرمو انداختم پايين و سعي كردم آماده شم.
ـ‌اين همه ياس و نااميدي از تو بعيده. تعجب مي‌كنم. تو يه روزي الگوي ما بودي. ورزشكار، سرحال. خب اتفاقي افتاده؟ اين شتريه كه در خونه‌ي همه مي‌خوابه. نبايد بذاري از پا درت بياره. يه تكوني به خودت بده.
ـ نمي دونم. ديگه انگيزه ندارم. توان ندارم. حوصله ندارم.
ـ يعني چي چپيدي تو خونه  و درارو رو خودت بستي؟
ـ گفتنش برا شما آسونه، مگه دلم مي‌خواد اينجوري باشم؟ دست خودم نيست.
تو فاصله پلانها، چرت مي‌زد. خسته و آشفته بود و گاهي غر مي‌زد. اعتراض مي كرد و بي قرار بود.
 وقتي رفتم سر ميزشون. چايي رو كه جلوش گذاشتم سرشو بلند كرد و نگاهم به چشماش افتاد. دلم لرزيد. خستگي و نااميدي تو چشماشم رفته بود. گفت: دست شما درد نكنه. و من سرمو انداختم پايين.
*پسر وارد حياط مي‌شه، همه جا خاليه، صداي ناله توجهشو جلب مي‌كنه. در يه اتاق رو باز مي‌كنه. پيرمردي سرش روي كرسيه و ناله مي‌كنه. صدا كه مي‌كنه، پيرمرد سرشو بلند مي‌كنه. به عقب ميوفته و با ديدن چهره‌ش، صداي آوار گوشت رو پر مي‌كنه.
* (فيلم نياز ساخته‌ي عليرضا داوود نژاد)
فريده عصاره 3/12/91


۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه



افتاده بود روي چمناي وسط ميدون و يه عده‌اي دور و برش جمع شده بودن. صداها در هم و مبهم بود. يكي داشت مي‌زد توي صورتش، يكي داشت ليوانو كه يه چيزي توش بود تند تند هم مي‌زد. يه زن جوون و قدبلند بود. اوني كه بالا سرش بود همين‌طور مي‌زد تو صورتش و صداش مي‌كرد. صداها انگار از يه جاي دور ميومد. از جايي كه من بودم صورت زنو درست و حسابي نمي‌ديدم. به نظرم با سيلي‌هايي كه مي‌زد تو صورتش بايد دردش ميومد. دست برد زير گردنش و گره  روسريشو شل كرد تا بتونه نفس بكشه. در اين لحظه صورتش رو ديدم. اين كه خودم بودم. نه امكان نداره. من كه اين بالام. حالم خيلي خوبه. اصلا چيزيم نيست. سرحال و سبكم. چه نسيم خنكي، چه حس خوبي، من كه صدايي نمي‌شنوم. خيلي عجيبه. آخ ..
زير سرشو بلند كردن يه ذره آب پاشيدن تو صورتش و سعي كردن مقداري از آب قندي رو كه درست كرده بودن بريزن تو دهنش.
انگار از يه جايي افتاده بودم پايين. تموم بدنم درد مي‌كرد و در عين حال ضعف و بي‌حالي شديدي داشتم. بي‌اختيار گريه مي‌كردم.. با صداي بلند. كم كم تونستم نفس بكشم و حالم داشت بهتر مي‌شد.
شوهرش بغلش كرده بود و داشت سعي مي‌كرد بلندش كنه. ديگران مي‌گفتن: بذار راحت باشه و استراحت كنه. بهش فشار نيار ولي شوهرش مي گفت: "حالش خوبه، الان بلند مي شه."
سوار ماشين كه شد، تموم مدت راهو تا خونه آروم آروم گريه مي‌كرد. نگاهش از پنجره به خيابون بود. شوهرشم حواسش به رانندگيش بود. سكوتي به سنگيني سنگ بينشون حاكم بود.
 خونه كه رسيديم، لباسامو عوض كردم، آبي به سر و صورتم مي‌زدم و رفتم تو آشپزخونه كه يه چيزي برا شام آماده كنم. كتري رو آب كردم و گذاشتم روي گاز..
از دستشويي اومد بيرون. لباساشو عوض كرد. تلويزيون رو روشن كرد و زد شبكه ورزش. كنترلو دستش گرفته بود و دائم كانال عوض مي‌كرد.
شام كه آماده شد، سالاد درست كردم، ميزو چيدم . صداش كردم. هيچكدوم ميلي به غذا خوردن نداشتيم و بازي بازي مي‌كرديم.
چت شد دوباره؟ آبروي منو بردي. مردمو دور خودت جمع كردي. باز بازي در آوردي؟ آخه من با تو چيكار كنم؟ چقدر خودتو به موش مرده‌گي مي‌زني؟
همينطور نگام به قاشق و چنگال بود كه داشت با يه تيكه كاهو ور مي‌رفت. صداش دور و دورتر مي‌شد. انگار از يه جاي دور ميومد. ديگه متوجه حرفاش نبودم. تصوير بشقاب داشت محو و محوتر مي‌شد. حس كردم يه لبخند رو لبامه. چه نسيم خنكي. چه حس خوبي. چه جاي خوبي بودم.
فريده عصاره
10/11/91

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه




وايسادم روبه‌روش. موهاشو شونه كردم.دستي به صورتش كشيدم. تكمه‌هاي پيرهنشو بستم و كراواتشو مرتب كردم. زل زده بود تو چشام. سرمو انداختم پايين. سرشو انداخت پايين. از در زدم بيرون.
سوز سردي ميومد. كيفشو انداخت رو كولش و دستاشو كرد تو جيبش. راه افتاد به سمت خيابون. صبح زود بود. سالها بود كه عادت داشت صبح زود بره سركارش. وقتي مي‌رسيد فقط آقا اسماعيل، آبدارچي شركت اومده بود.كارشو رديف مي‌كرد. ايميلاشو چك مي‌كرد..
مدتي بود ديگه مثل سابق نبودم. فكر مي‌كردم آدماي دور و برم غريبه‌ن. رابطه گرفتن با اونا برام آسون نبود. بيشتر تو خودم بودم. يادم نمياد دقيقا كِي اينجوري شدم. مثل يه تونل بدون اينكه بخواي هي توش پيش مي‌ري و هر چي پيش مي‌ري دورتر و دورتر مي‌شي. تو سرم پرِ صدا بود ولي انگار مغزم خالي بود. نمي‌دونستم به چي فكر مي‌كنم ولي سرم از فكر داشت منفجر مي‌شد. انگار تو خلأ يا توي يه مايع سنگين زندگي مي‌كردم. يه حسي مثل حس دوران جنيني. صداها دور و برم گنگ و مبهم بود. پاهام انگار رو زمين نبود. شناور بودم و گيج. هر روز صبح مثل هميشه بيدار مي‌شدم.كاراي روزمره رو انجام مي‌دادم. عادتم بود هميشه خوب لباس بپوشم.تميز و مرتب باشم و كاراي شركت رو هم به بهترين شكل انجام مي‌دادم. ولي انگار توي يه حباب بودم يا يه پوسته دورمو گرفته بود كه روز به روز قطورتر مي‌شد. حالا ديگه گاهي وقتا حتي وجودش رو حس نمي‌كردم و يواش يواش داشتم بهش عادت مي‌كردم.
از حموم اومدم بيرون. حوله‌مو پوشيدم و كمرشو بستم. همينطور كه داشتم موهامو خشك مي‌كردم رو به روي آيينه رسيدم. مي‌خواستم ريشامو بتراشم. با چشاي سرد و بي روحش زل زد توي چشام.
موهاشو شونه كردم. ريشاشو تراشيدم. دستي به صورتش كشيدم. لباساشو تنش كردم. كراواتشو زدم. عطر گروني رو كه تازه خريده بودم به صورتش زدم. همه چي مرتب بود. همينطور زل زده بود به چشام و نگام مي‌كرد. رومو برگردوندم. از در زدم بيرون.
سوزسردي ميومد. زيپ اُوِركتمو بستم. كيفمو انداختم رو كولم و دستامو كردم تو جيبم. راه افتادم به سمت خيابون.
صبح زود بود.
فريده عصاره
10/10/91