۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه




وايسادم روبه‌روش. موهاشو شونه كردم.دستي به صورتش كشيدم. تكمه‌هاي پيرهنشو بستم و كراواتشو مرتب كردم. زل زده بود تو چشام. سرمو انداختم پايين. سرشو انداخت پايين. از در زدم بيرون.
سوز سردي ميومد. كيفشو انداخت رو كولش و دستاشو كرد تو جيبش. راه افتاد به سمت خيابون. صبح زود بود. سالها بود كه عادت داشت صبح زود بره سركارش. وقتي مي‌رسيد فقط آقا اسماعيل، آبدارچي شركت اومده بود.كارشو رديف مي‌كرد. ايميلاشو چك مي‌كرد..
مدتي بود ديگه مثل سابق نبودم. فكر مي‌كردم آدماي دور و برم غريبه‌ن. رابطه گرفتن با اونا برام آسون نبود. بيشتر تو خودم بودم. يادم نمياد دقيقا كِي اينجوري شدم. مثل يه تونل بدون اينكه بخواي هي توش پيش مي‌ري و هر چي پيش مي‌ري دورتر و دورتر مي‌شي. تو سرم پرِ صدا بود ولي انگار مغزم خالي بود. نمي‌دونستم به چي فكر مي‌كنم ولي سرم از فكر داشت منفجر مي‌شد. انگار تو خلأ يا توي يه مايع سنگين زندگي مي‌كردم. يه حسي مثل حس دوران جنيني. صداها دور و برم گنگ و مبهم بود. پاهام انگار رو زمين نبود. شناور بودم و گيج. هر روز صبح مثل هميشه بيدار مي‌شدم.كاراي روزمره رو انجام مي‌دادم. عادتم بود هميشه خوب لباس بپوشم.تميز و مرتب باشم و كاراي شركت رو هم به بهترين شكل انجام مي‌دادم. ولي انگار توي يه حباب بودم يا يه پوسته دورمو گرفته بود كه روز به روز قطورتر مي‌شد. حالا ديگه گاهي وقتا حتي وجودش رو حس نمي‌كردم و يواش يواش داشتم بهش عادت مي‌كردم.
از حموم اومدم بيرون. حوله‌مو پوشيدم و كمرشو بستم. همينطور كه داشتم موهامو خشك مي‌كردم رو به روي آيينه رسيدم. مي‌خواستم ريشامو بتراشم. با چشاي سرد و بي روحش زل زد توي چشام.
موهاشو شونه كردم. ريشاشو تراشيدم. دستي به صورتش كشيدم. لباساشو تنش كردم. كراواتشو زدم. عطر گروني رو كه تازه خريده بودم به صورتش زدم. همه چي مرتب بود. همينطور زل زده بود به چشام و نگام مي‌كرد. رومو برگردوندم. از در زدم بيرون.
سوزسردي ميومد. زيپ اُوِركتمو بستم. كيفمو انداختم رو كولم و دستامو كردم تو جيبم. راه افتادم به سمت خيابون.
صبح زود بود.
فريده عصاره
10/10/91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر