آیینه دروغ نمی گوید
می دانم!
اما کاش
می شد
که آیینه هم دروغ بگوید
به آیینه که می نگرم
موهای سپید را می بینم
و چروکها را
که کم کم و جا به جا
روی صورتم ظاهر می شوند
اما درون من
دخترکی است هشت ساله
شادمان و بازیگوش
با چشمانی درخشان و جستجوگر
با لبخندی زیبا
که موهایش در بادمی رقصد
و دختری است جوان
که قلبش سرشار از عشق است
چالاک است و تند پا
و با نگاهی، گاهی
گرم می شود
گونه هایش سرخ می شود
و قلبش
گویی می خواهد
از سینه اش بیرون پرد!
آیینه روغ نمی گوید
موهایم دارد سپید می شود
و پوستم شاید
دیگر جوان نبست
اما من در عمق چشمان این تصویر
که آیینه است
دخترک را می بینم
که با دختری جوان
دست در دست
در سبزه زاری ایستاده
و موهایش در باد می رقصد
و گونه هایش سرخ است
و قلبش می تپد
و در لبخندش
شادابی و شیطنت
موج می زند!
این راآیینه نمی داند!
من می دانم!
می دانم!
اما کاش
می شد
که آیینه هم دروغ بگوید
به آیینه که می نگرم
موهای سپید را می بینم
و چروکها را
که کم کم و جا به جا
روی صورتم ظاهر می شوند
اما درون من
دخترکی است هشت ساله
شادمان و بازیگوش
با چشمانی درخشان و جستجوگر
با لبخندی زیبا
که موهایش در بادمی رقصد
و دختری است جوان
که قلبش سرشار از عشق است
چالاک است و تند پا
و با نگاهی، گاهی
گرم می شود
گونه هایش سرخ می شود
و قلبش
گویی می خواهد
از سینه اش بیرون پرد!
آیینه روغ نمی گوید
موهایم دارد سپید می شود
و پوستم شاید
دیگر جوان نبست
اما من در عمق چشمان این تصویر
که آیینه است
دخترک را می بینم
که با دختری جوان
دست در دست
در سبزه زاری ایستاده
و موهایش در باد می رقصد
و گونه هایش سرخ است
و قلبش می تپد
و در لبخندش
شادابی و شیطنت
موج می زند!
این راآیینه نمی داند!
من می دانم!