۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

هر روز صبح زود بعد از اینکه شوهرش از خونه خارج می شد، ساک بچه رو آماده می کرد، وسایل اداره رو بر می داشت، خونه رو که تند تند جمع و جور کرده بود دور تا دور از نظر می گذروند، بچه رو که اغلب خواب بود بغل می کرد و در حالیکه روی یه شونه ش ساک بچه و روی شونه دیگه کیف اداره و وسایلش بود به سختی در رو می بست و از پله ها پایین می رفت. مجبور بود تا سر کوچه رو که ماشین رو نبود پیاده بره و منتظر تاکسی بمونه تا اول بچه رو ببره مهد کودک و بعد بره سرکارش. تو اداره مجبور بود کارهاش رو جوری سروسامون بده که بتونه یک یا دوبار برای شیر دادن بچه به دو بره مهد کودک و بگرده. بعد از ظهر هم خسته و کوفته باید می رفت مهد و بچه رو که باز هم اغلب خواب بود برداره و بره خونه. گاهی سر راه خرید خونه رو هم انجام می داد و می رفت تا برای شام چیزی آماده کنه. تازه باید کارهای فردا رو هم انجام بده و گاهی اگه لباسی برای شستن بود یا اتو زدن لباسها و جارو و گرد گیری هم بود. خود بچه هم که کلی کار داشت. تازه بعد از اینکه شوهرش می یومد و شام می خوردن و ظرفها رو میشست و بچه رو می خوابوند، یه چایی برای خودش می ریخت و می یومد لم می داد رو مبل و تلویزیونو که روشن بود ولی در حقیقت اون نمی دید که چی می ده و فقط بهش خیره شده بود، نگاه می کرد. گاهی اینقدر خسته بود که روی مبل چرت می زد یا خوابش می برد و چایی شم سرد می شد. اغلب شبها شوهرش زودتر می رفت می خوابید.
مدتها بود که زندگی دیگه مثل قبل نبود و شده بود یه روال تکراری خسته کننده و یکنواخت و بدون شادی. با کمترین حرف و ارتباط. بیشترین و شاید تنها ارتباطشون بچه بود که هر دوی اونا رو به هم وصل می کرد و دوباره صبح فردا همین برنامه. مثل یه فیلم تکرار. تا اینکه یه شب صدای بگو مگو و گفتگو از خونشون بلند شد و بعد تبدبل به فریاد و پرخاش شد کا لابلای اون صدای گریه بچه هم می یومد. بعد از چند دقیقه در آپارتمان باز شده و زن با کیف و یه ساک دستی ولی این بار بون بچه از اون خارج شد و درو به شدت بست و پله ها رو تند تند پایین رفت . . .
صدای قدمهاش تو حیاط در حالیکه می دوید به گوش می رسید و از آپارتمان صدای گریه بچه می یومد.