هر روز صبح زود بعد از اینکه شوهرش از خونه خارج می شد، ساک بچه رو آماده می کرد، وسایل اداره رو بر می داشت، خونه رو که تند تند جمع و جور کرده بود دور تا دور از نظر می گذروند، بچه رو که اغلب خواب بود بغل می کرد و در حالیکه روی یه شونه ش ساک بچه و روی شونه دیگه کیف اداره و وسایلش بود به سختی در رو می بست و از پله ها پایین می رفت. مجبور بود تا سر کوچه رو که ماشین رو نبود پیاده بره و منتظر تاکسی بمونه تا اول بچه رو ببره مهد کودک و بعد بره سرکارش. تو اداره مجبور بود کارهاش رو جوری سروسامون بده که بتونه یک یا دوبار برای شیر دادن بچه به دو بره مهد کودک و بگرده. بعد از ظهر هم خسته و کوفته باید می رفت مهد و بچه رو که باز هم اغلب خواب بود برداره و بره خونه. گاهی سر راه خرید خونه رو هم انجام می داد و می رفت تا برای شام چیزی آماده کنه. تازه باید کارهای فردا رو هم انجام بده و گاهی اگه لباسی برای شستن بود یا اتو زدن لباسها و جارو و گرد گیری هم بود. خود بچه هم که کلی کار داشت. تازه بعد از اینکه شوهرش می یومد و شام می خوردن و ظرفها رو میشست و بچه رو می خوابوند، یه چایی برای خودش می ریخت و می یومد لم می داد رو مبل و تلویزیونو که روشن بود ولی در حقیقت اون نمی دید که چی می ده و فقط بهش خیره شده بود، نگاه می کرد. گاهی اینقدر خسته بود که روی مبل چرت می زد یا خوابش می برد و چایی شم سرد می شد. اغلب شبها شوهرش زودتر می رفت می خوابید.
مدتها بود که زندگی دیگه مثل قبل نبود و شده بود یه روال تکراری خسته کننده و یکنواخت و بدون شادی. با کمترین حرف و ارتباط. بیشترین و شاید تنها ارتباطشون بچه بود که هر دوی اونا رو به هم وصل می کرد و دوباره صبح فردا همین برنامه. مثل یه فیلم تکرار. تا اینکه یه شب صدای بگو مگو و گفتگو از خونشون بلند شد و بعد تبدبل به فریاد و پرخاش شد کا لابلای اون صدای گریه بچه هم می یومد. بعد از چند دقیقه در آپارتمان باز شده و زن با کیف و یه ساک دستی ولی این بار بون بچه از اون خارج شد و درو به شدت بست و پله ها رو تند تند پایین رفت . . .
صدای قدمهاش تو حیاط در حالیکه می دوید به گوش می رسید و از آپارتمان صدای گریه بچه می یومد.
مدتها بود که زندگی دیگه مثل قبل نبود و شده بود یه روال تکراری خسته کننده و یکنواخت و بدون شادی. با کمترین حرف و ارتباط. بیشترین و شاید تنها ارتباطشون بچه بود که هر دوی اونا رو به هم وصل می کرد و دوباره صبح فردا همین برنامه. مثل یه فیلم تکرار. تا اینکه یه شب صدای بگو مگو و گفتگو از خونشون بلند شد و بعد تبدبل به فریاد و پرخاش شد کا لابلای اون صدای گریه بچه هم می یومد. بعد از چند دقیقه در آپارتمان باز شده و زن با کیف و یه ساک دستی ولی این بار بون بچه از اون خارج شد و درو به شدت بست و پله ها رو تند تند پایین رفت . . .
صدای قدمهاش تو حیاط در حالیکه می دوید به گوش می رسید و از آپارتمان صدای گریه بچه می یومد.