۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه




خوبه که آدم کار داشته باشه. هر کاری که باعث شه آدم به چیزای بیخود که کاریم از دستش بر نمیاد فکر نکنه. فکرایی که شاید بعضی‌هاش حتی ارزش وقت و انرژی گذاشتن هم نداشته باشه ولی مثل خوره میوفته به جون و روح و ذهنت. با خودش می‌بردت و می‌خوردت و می‌خوردت. اما حالا واقعا اینقدر کار داشت و انقدر سرش شلوغ بود که دیگه نه می‌دونست چیکار می‌کنه و نه می‌دونست به چی فکر می‌کنه. خسته بود. خسته ی خسته. بدنش محتاج یه خواب درست و حسابی بود. اما تا میومد بخوابه، فکرای جور واجور با بی‌رحمی هجوم  می‌آوردن. گاهی از خستگی فوری خوابش می‌برد اما یه دفعه انگار یکی صداش کرده باشه از خواب می‌پرید و دوباره باید با اون افکار دست و پنجه نرم می‌کرد. هی دور خودش می‌چرخید. پتو رو می‌کشید رو سرش. آب می‌خورد. دستشویی می‌رفت ولی چشماش بازِ باز بود و کله‌اش بسته‌ی بسته. انگار مغزش توی یه قفس تنگ  بود و داشت له می‌شد. روزا چشماش قرمز بود و می‌سوخت. بدنش شده بود مثل یه ساعت که انگار کوک شده بود یا یه کامپیوتر که برنامه ریزی شده بود. به خوبی کاراشو انجام می‌داد جوری که نمی شد ازش ایراد گرفت. فقط خودش می‌دونست که داره از توو داغون می‌شه و از هم می‌پاشه. دلش می‌خواست می‌تونست دست از همه چی بشوره و بره. بره یه جایی که نه کاری داشته باشه و نه فکری. اما می‌دونست که نمی‌شه. حتی اگه می‌خواست نمی‌تونست بره. اون بدون این که بخواد به این کارا و فکرا وابسته شده بود و خیلی وقتها اونا بودند که براش تصمیم می‌گرفتن و خودش اختیاری روی اونا نداشت. گاهی فشار کار و افکار وسواس‌گونه انقدر اذیتش می‌کرد که بی‌هوا گریه می‌کرد. یه گریه‌ی بی‌امان که برای دیگران سوال برانگیز می‌شد و خودشم توضیحی براش نداشت. معمولاً هم بعد از این گریه حالش بهتر می‌شد و دوباره شروع می‌کرد. بارها با خودش قول و قرار گذاشت که برنامه‌ی کاریشو کمتر کنه و جلوی هجوم افکار مزاحم رو بگیره ولی در عمل موفق نمی‌شد. یه روز که توی بارون شدیدی گیر کرده بود و سر تا پاش خیس شده بود وارد محل کارش شد. طبق عادت، همیشه صبح زود می‌رفت سرکار و تا قبل از اومدن بقیه‌ی همکاراش، میز و پرونده‌ها و کشو هاشو مرتب می‌کرد و به کارهای شخصیش می‌رسید تا آروم آروم سر و کله‌ی بقیه پیدا می‌شد. هوای داخل دفتر به علت بارش بارون سبک و مرطوب و نیمه تاریک بود. بارونیش رو در آورد و به جا لباسی آویزون کرد. شومینه رو روشن کرد و روی کاناپه‌ی جلوی اون، مدتی نشست تا خشک شه. همینطور که نشسته بود نگاهش به پرونده ها و انبوه چیزایی بود که روی میز بود و باید مرتب می شد ولی یه خواب نرم روی پلکاش نشسته بود و گرمای آتیش چنان لَختش کرده بود که نمی‌تونست یا نمی‌خواست پاشه. برای یکبارم که شده تصمیم گرفت خودشو در این احساس خوشی که سراغش اومده بود رها کنه. این بود که چشماشو بست و با لبخندی که روی لباش بود خودشو به دنیای شیرین خواب سپرد.
فریده عصاره
20/01/92