۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

نشسته بود پشتِ دخلِ رنگ‌ و رو پريده‌ي كافه‌ش. پاشو انداخته بود رو پاش. سيگارش كه توي يه چوب‌سيگارِ چرب و قديمي بود، گوشه‌ي لباش بود بدون اين كه روشن باشه. موهاي مجعدش هنوز نريخته بود ولي فلفل‌نمكي شده بود و يه سبيل پرپشت سفيد كه ردِ دود سيگار وسطشو زردِ كهربايي كرده بود پشت لبش بود. دست برد و ريش دو روز نتراشيدشو خاروند. صداي خش‌خش زبري داد. يه سرفه خشك كرد. گردنشو كه گويي از بس بي‌حركت مونده خشك شده تكوني داد و دوباره چشم دوخت به در.
هوا گرم بود. آفتابِ سر ظهر آدمو كلافه مي‌كرد. بطري آبي كه هميشه همراش بود تموم شده بود. مي‌دونست چيزي تا شهر نمونده ولي خسته شده بود. از دور تابلوي سر در يه بناي قديمي چوبي كه رنگاي آبيش ريخته بود و شيشه‌هاي چارگوشش با پرده‌هاي سفيد كه دو طرف جمع شده بودن توجهش رو جلب كرد. راهنما رو زد و كنار كشيد. اولين چيز بعد از تابلو و خودِ ساختمون صداي موسيقي آروم و دل نشيني بود كه به گوش مي‌رسيد. همين اشتياقشو بيشتر كرد. ماشين رو زير سايه‌ي درخت پارك كرد. نگاهي به دور و بر انداخت و چون كسي رو نديد لزومي براي قفل كردن درها نديد. فقط سويچ و كيف و دوربينش رو برداشت و به طرف كافه به راه افتاد. بيرون زير سايه‌ي درخت چند تا ميز و صندلي قديمي ولي تميز چيده شده بود. به سمت در ورودي رفت. داخل كافه تاريك‌تر از بيرون بود و به دليل نور بيرون طول كشيد تا چشمش به فضا عادت كنه. چند بار پلكاشو باز و بسته كرد تا متوجه پيرمردِ پشت پيشخون  شد. پيرمرد صاف چشم انداخت تو چشماش ولي نه از جاش بلند شد و نه عكس‌العملي نشون داد. از ظاهر كافه و پيرمرد پيدا بود كه سالهاست با هم روزگار گذروندن و با هم پير شدن. بوي خاصي تو فضاي كافه پيچيده بود. بويي كه مخلوطي از بوي گِل و كهنگي و چاي و توتون بود ولي بيش از اين كه آزار دهنده باشه خاطره‌انگيز و دل‌نشين بود. از يه دستگاه پخش كه خيلي هم حرفه‌اي نبود موسيقي تركي زيبايي پخش مي‌شد كه به فضاي اونجا حس نوستالژيكي رو هم اضافه مي‌كرد. حسي كه آدم رو ياد كافه‌هاي قديمي تركيه مي‌انداخت. نگاهي به دور و بر كافه انداخت. 7 تا ميز كوچيك چوبي با نيمكتاي آبي و روميزي‌هاي چهار خونه‌ي سفيد و قرمز دور تا دور كافه چيده شده بود. ميزِ كنار پنجره رو انتخاب كرد تا هم حواسش به ماشين باشه و هم منظره جاده‌ي رو ببينه. كلاهشو از سرش برداشت و شروع كرد به باد زدن خودش. نگاهش به پنجره بود. نسيمِ گرمي شاخه هاي درختا رو تكون مي داد. دستي يه چايي رو كه توي سيني مسي كوچيك بود گذاشت رو ميزش. سرشو بلند كرد. پيرمرد رو با چشاي براق و مهربونش ديد. خنديد به معني تشكر. پيرمرد هم كلاهشو از سر برداشت به معني قابلي نداره و از ميز دور شد. چاي انقد خوش طعم بود و بهش چسبيد كه يادش رفت هوسِ آب‌خنك كرده بود. مدتي در آرامش نشست و به موسيقي‌هايي كه انگار با شناخت و آگاهي براي اون مكان انتخاب شده بود گوش داد. همه چيز اونجا در يك هماهنگي كامل بود. خوش‌حال بود از اين كه اونجا رو پيدا كرده و توقف كرده. پول چايي رو داد و كلاهشو سرش گذاشت. وقتي داشت خارج مي‌شد برگشت و از پيرمرد و كافه‌ش در حالي كه دوباره پشت دخل نشسته بود و نگاهش به در بود يه عكس يادگاري گرفت.
فريده عصاره
2/8/91

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه



بچه‌ها لباساي منو تا كنين بذارين توي ساك. اگه بيام ببينم چروك شدن پوستتونو مي‌كنم. اون تي‌شرت صورتي منم بدين بپوشم.
در حالي كه داشتم لباسامو مي‌پوشيدم، شاهد اين حركات و مكالمه‌ي سه دختربچه بودم كه داشتند آماده‌ي رفتن مي‌شدن. هم جالب بود و هم دردناك. به اون دو تا بچه گفتم چرا ميذارين اين‌جوري بهتون دستور بده و چرا كارايي رو كه مي‌گه انجام مي‌دين؟ بِر و ِبر منو نگا كردن و يكيشون گفت: آخه، و بقيه حرفشو با يه لبخند خورد. اون يكي هم گفت: اون اين جوريه ديگه. دختري كه دستورها رو صادر كرده بود سرشو از تو رختكن بيرون آورد و منو كه ديد يه خنده‌ي شيطونكي تحويلم داد و خنديد و گفت: آخه اگه بهشون نگم، لباسا رو همين‌جوري مي‌چسپونن توي ساك.
وقتي كه از رختكن اومد بيرون ازش پرسيدم: چن سالته؟ در حالي كه تو لاك دفاعي فرو رفته بود گفت كه تازه مي‌ره دوم‌راهنمايي و من بيشتر تعجب كردم. چون شخصيت كنترل كننده و رهبر داشت ولي جثه‌ش زياد درشت نبود. بهش گفتم كه چرا خودت كاراتو رو انجام نمي‌دي و به ديگران دستور مي‌دي؟ سعي كرد فرار كنه و با عجله ساكش رو جمع و جور كرد و گفت: نه، من دستور نمي‌دم. ما با هم دوستيم.
دو تا دختر ديگه كه انگار آزاد شده باشن لباساشون رو پوشيدن و هر سه با هم رفتن.
 تا مدتي ذهنم مشغول بود. اون وقتا كه روان‌شناسي مي‌خوندم يادم مياد خونده بودم كه بعضي آز آدما شخصيت (سلطه‌گر) دارن و بعضي (سلطه‌جو) يا سلطه‌طلب. همين روزام دارم كتاب باشگاه مشت‌زني رو مي‌خونم. قبلا فيلمش رو ديده بودم ولي از اونجايي كه فيلم‌هاي فينچر پيچيده هستن حالا كه كتابو مي‌خونم بهتر فيلم رو مي‌فهمم.
 آدمايي كه در باطن شورشين و معترض و ميل به خرابكاري و سرپيچي دارن ولي همون كارها رو هم نمي‌خوان خودشون با اراده و تصميم خودشون انجام بدن و از كسي دستوري مي‌گيرن و بعد از مدتي ديگه از دستور دهنده هم خبري نيست و اونا كاملا شرطي شده و بدون فكر اون كارها رو ادامه مي‌دن. آدمايي كه به هر دليلي مرد عملن و نه مرد فكر نمي‌خوان اولين نفر باشن. هميشه برام سوال بوده كه آيا اولين نفر كه دستورها رو صادر مي‌كنه خودشم قوانين و اصول رو رعايت مي‌كنه يا اين فقط يه  بازيه يه بازيه كثيف. هنوزم واقعا نمي‌دونم گاهي فكر مي‌كنم كه براي اين به حرفاي اين دست آدم‌ها گوش مي‌ديم كه اون بخشي از وجودمونه كه دوست داريم اونجوري باشيم ولي به هر دليلي پنهانه.
يه برنامه‌ي تلويزيوني اونور آبي ديدم كه يه عده رو از طريق آگهي جمع مي‌كردن تو يه اتاق اين عده هرچند جلسه عوض مي‌‌شدن و بهشون يه هِدفون مي‌دادن و از طريق صدايي كه هيچ وقت منبعش رو نميديدن از توي گوشي بهشون دستور ميدادن كه كارهايي رو انجام بدن. درسته كه اين كارها نمايشي بود ولي براي من خيلي جالب بود كه بيشتر اون آدما تا ته خط مي رفتن. كارهايي مثل شلاق زدن، شكنجه كردن و انداختن طناب دار به گردن ديگري و... و من تعجب مي كردم كه اين آدما بدون اعتراض تنها به خواسته صداي كسي كه حتي اونو نمي شناختن اين كارها رو انجام مي دادن و بعد ترس برم داشت كه ته خط كجاست؟ واين آدما تا كجا ممكنه پيش برن و اون صدا چه كارهايي ديگه ممكنه ازشون بخواد و يا تا حالا خواسته.
حالا به دنيايي كه پيش رومونه فكر مي‌كنم و به شرايطي كه داريم. وضعيت گرمايش زمين، جو و جنگ، خشونت‌ها، فقر، بيماري و ظلم‌هايي كه هست و فكر مي‌كنم شايد زماني كه آدم‌هاي ديگه‌اي بشيم با افكار ديگه و با روحيات ديگه، شايد دنياي بهتري داشته باشيم. دنيايي كه اگه كاري رو ازمون خواستن انجام بديم يا خواستيم نفر اول باشيم اول بپرسيم چرا؟ و به نتيجه كارمون هم فكر كنيم.
فريده عصاره
16/4/91

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه



لاي در رو كه باز كردم، دو تا چشم سياه درشت با مژه هاي برگشته و يه لبخند گشاد، پشت در بود.
ـ چرا تو رو فرستاده؟
ـ خودش نتونست بياد.
ـچرا؟ چي شده باز؟
ـ همش عُق مي زنه. هيچي توو دلش بند نمي‌شه. جون نداره راه بره. تازگي دل دردم داره.
ـ بي‌غيرت اون توو جا خوش كرده. فكر زن و بچه‌ش نيست. مرخصي‌ام كه مياد با اين اوضاع زندگيش يه بچه پس ميندازه دوباره.
ـ چن وقته اين جوريه؟ مي‌تونه كار كنه؟
ـ چن روزي مي‌شه. خيلي سختشه اما با زور خودش رو مي‌كشه. من از مدرسه كه بر مي‌گردم، مي‌رم سبزي مبزيش رو مي‌خرم. اونم با مردن، مردن كارشو مي كنه. ولي مي‌گه اگه اينجوري پيش بره، ديگه نمي‌تونه كار كنه. مي‌گه سرِ منم كه حامله بوده، همينجوري بوده.
ـ حالا مي‌خواد چيكار كنه؟
در حالي كه شونه هاش رو بالا ميندازه، كيسه رو كه سنگينم هست مي‌ده دستم. منم پولارو مي‌ذارم كفِ دستش.
ـ مراقب باش. پولارو بذار تو جيبت. حواستم جمع كن. داره تاريك مي‌شه. مواظب ماشين و خيابون باش.
در حالي كه پشتش رو مي‌كنه. گردنش رو يه وري مي‌كنه و مي‌خنده. يعني باشه.
ـ به مامانت سلام برسون. اگه يه وقت كاري داشت.
هنوز حرفم تموم نشده. از پيچ كوچه گذشت و از نظرم محو شد.
ناصر 2 سال پيش به جرم اعتياد و فروش مواد، گير افتاده بود و چون آه در بساط نداشت و تو زندونم بهش بد نميگذشت، هم جاي خواب مجاني، هم خورد و خوراك مجاني و خوب. اجباري هم براي كار كردن نداشت. همون جا، جا خوش كرده بود. اوايل گاهي پدر و مادرش به ديدن آذر و بچه‌ش ميومدن و گاهي كمكي مي‌كردن ولي زمان كه گذشت، هم رفت‌و‌آمد اونا كم شد و هم چندرغاز كمكي هم كه مي‌شدن قطع شد.
آذر ديپلم داشت ولي توو اين اوضاع چيكار مي‌تونست بكنه. به ناصر كه اميدي نداشت. پدر و مادرشم كه شهرستان بودن و نمي‌خواست به اونا رو بندازه و تازه نمي‌خواست كه بفهمن ناصر برا چي توو زندونه. يه روز كه رفته بود بازارروز، ديد مردم براي سبزيِ خرد شده توو صفن. تصميم گرفت از در و همسايه سفارش بگيره و كار كنه. خرج خورد و خوراك، اجاره خونه، هزينه‌هاي مدرسه و دوا و دكتر و...، شوخي بردار نبود. توو اين مدت كار كرده بود و زندگي رو به سختي و بخور و نمير گذرونده بود.
ـ چشماش وقتي خواست از جا بلند شه، سياهي رفت. دوباره مي‌خواست بالا بياره. نمي‌تونست رو پا بند شه. درد شديدي توو دلش پيچيد. درد توي دلش تير مي‌كشيد. چند تا نفس عميق كشيد ولي درد ساكت نمي‌شد. دستش رو گرفت به لبِ طاقچه. شكمش مي‌خواست پاره شه. دلش مي‌خواست جيغ بزنه ولي نمي‌خواست آبروريزي كنه. چادرش رو گذاشت لاي دندوناش و اشك روي صورتش جاري شد. مثل يه ديوار خراب شد. چشماش مي‌خواست دربياد.
ـ از پله‌ها دوون دوون اومد بالا. درِ اطاق رو باز كرد. چشماي درشتش برق مي‌زد. تا بياد به تاريكيِ اطاق عادت كنه طول كشيد. كنار ديوار، مادرش افتاده بود و از زير پاش مايع قرمز رنگي روي چادرش پخش شده بود.

فريده عصاره
11/7//91