بچهها لباساي
منو تا كنين بذارين توي ساك. اگه بيام ببينم چروك شدن پوستتونو ميكنم. اون تيشرت
صورتي منم بدين بپوشم.
در حالي كه
داشتم لباسامو ميپوشيدم، شاهد اين حركات و مكالمهي سه دختربچه بودم كه داشتند
آمادهي رفتن ميشدن. هم جالب بود و هم دردناك. به اون دو تا بچه گفتم چرا ميذارين
اينجوري بهتون دستور بده و چرا كارايي رو كه ميگه انجام ميدين؟ بِر و ِبر منو
نگا كردن و يكيشون گفت: آخه، و بقيه حرفشو با يه لبخند خورد. اون يكي هم گفت: اون
اين جوريه ديگه. دختري كه دستورها رو صادر كرده بود سرشو از تو رختكن بيرون آورد و
منو كه ديد يه خندهي شيطونكي تحويلم داد و خنديد و گفت: آخه اگه بهشون نگم، لباسا
رو همينجوري ميچسپونن توي ساك.
وقتي كه از
رختكن اومد بيرون ازش پرسيدم: چن سالته؟ در حالي كه تو لاك دفاعي فرو رفته بود گفت
كه تازه ميره دومراهنمايي و من بيشتر تعجب كردم. چون شخصيت كنترل كننده و رهبر
داشت ولي جثهش زياد درشت نبود. بهش گفتم كه چرا خودت كاراتو رو انجام نميدي و به
ديگران دستور ميدي؟ سعي كرد فرار كنه و با عجله ساكش رو جمع و جور كرد و گفت: نه،
من دستور نميدم. ما با هم دوستيم.
دو تا دختر ديگه
كه انگار آزاد شده باشن لباساشون رو پوشيدن و هر سه با هم رفتن.
تا مدتي ذهنم مشغول بود. اون وقتا كه روانشناسي
ميخوندم يادم مياد خونده بودم كه بعضي آز آدما شخصيت (سلطهگر) دارن و بعضي (سلطهجو)
يا سلطهطلب. همين روزام دارم كتاب باشگاه مشتزني رو ميخونم. قبلا فيلمش رو ديده
بودم ولي از اونجايي كه فيلمهاي فينچر پيچيده هستن حالا كه كتابو ميخونم بهتر
فيلم رو ميفهمم.
آدمايي كه در باطن شورشين و معترض و ميل به
خرابكاري و سرپيچي دارن ولي همون كارها رو هم نميخوان خودشون با اراده و تصميم
خودشون انجام بدن و از كسي دستوري ميگيرن و بعد از مدتي ديگه از دستور دهنده هم
خبري نيست و اونا كاملا شرطي شده و بدون فكر اون كارها رو ادامه ميدن. آدمايي كه
به هر دليلي مرد عملن و نه مرد فكر نميخوان اولين نفر باشن. هميشه برام سوال بوده
كه آيا اولين نفر كه دستورها رو صادر ميكنه خودشم قوانين و اصول رو رعايت ميكنه
يا اين فقط يه بازيه يه بازيه كثيف. هنوزم
واقعا نميدونم گاهي فكر ميكنم كه براي اين به حرفاي اين دست آدمها گوش ميديم
كه اون بخشي از وجودمونه كه دوست داريم اونجوري باشيم ولي به هر دليلي پنهانه.
يه برنامهي
تلويزيوني اونور آبي ديدم كه يه عده رو از طريق آگهي جمع ميكردن تو يه اتاق اين
عده هرچند جلسه عوض ميشدن و بهشون يه هِدفون ميدادن و
از طريق صدايي كه هيچ وقت منبعش رو نميديدن از توي گوشي بهشون دستور ميدادن كه
كارهايي رو انجام بدن. درسته كه اين كارها نمايشي بود ولي براي من خيلي جالب بود
كه بيشتر اون آدما تا ته خط مي رفتن. كارهايي مثل شلاق زدن، شكنجه كردن و انداختن
طناب دار به گردن ديگري و... و من تعجب مي كردم كه اين آدما بدون اعتراض تنها به
خواسته صداي كسي كه حتي اونو نمي شناختن اين كارها رو انجام مي دادن و بعد ترس برم
داشت كه ته خط كجاست؟ واين آدما تا كجا ممكنه پيش برن و اون صدا چه كارهايي ديگه
ممكنه ازشون بخواد و يا تا حالا خواسته.
حالا به دنيايي
كه پيش رومونه فكر ميكنم و به شرايطي كه داريم. وضعيت گرمايش زمين، جو و جنگ،
خشونتها، فقر، بيماري و ظلمهايي كه هست و فكر ميكنم شايد زماني كه آدمهاي ديگهاي
بشيم با افكار ديگه و با روحيات ديگه، شايد دنياي بهتري داشته باشيم. دنيايي كه
اگه كاري رو ازمون خواستن انجام بديم يا خواستيم نفر اول
باشيم اول بپرسيم چرا؟ و به نتيجه كارمون هم فكر كنيم.
فريده عصاره
16/4/91
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر