۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

خنده شیرینی داشت. هر وقت می خدید، یه چال خوشگل گوشه سمت چپ لبش می افتاد و همزمان با لبهاش، چشماشم می خندید و همین خنده شیرین و جذاب بود که همه را به سمتش جلب مب کرد. با وجوداینکه چادری بود و اصلا آرایش نمی کرد، به خاطر خلق و خوی راحتش و ارتباط صمیمانش پسرهایی به سمتش می یومدن که بعضا با مبانی فکری واعتقادیش، خصوصا با افکار و فرهنگ سنتی خانوادگی ش جور نبودن. خصوصا از وقتی که وارد دانشگاه شده بود این اتفاق بیشتر می افتاد. راستش خودشم مدتها بود که با خوش درگیر بود. از طرفی نمی خواست دل پدر مادرشو بشکنه، چون دختر یکی یک دونه خانواده بود و از طرفی هم مدتها بود که فکر می کرد چادرشو برداره ونوع حجابشو عوض کنه. این درگیری درونی مدتها بود که ادامه داشت ولی از وقتی که با ناصر آشنا شده بود، بیشتر شده بود.
آشناییش با ناصر داستان جالبی داشت. یه روز که با مترو داشت می رفت دانشگاه، واگن مخصوص خانمها شلوغ بود و اونم دیرش شده بود. اینه که مثل خیلی وقتا که که پیش می یومد، سوار واگن مخصوص آقایون شد. همیشه وقتی سوار واگن آقایون می شد، می رفت گوشه واگن و به در شیشه ایی تکیه میداد. اون روز هم همین کارو کرد. چند دقیقه ای که گذشت دید یه نفر اومد به سمتش و انگار که بادی گاردش باشه، دستش رو به میله گرفت که اون از تماس با دیگرون محفوظ باشه. ولی این کارش باعث شد که اون احساس فشار و عدم امنیت کنه و خودشو بیشتر به در شیشه ایی بچسبونه. اون ورز گذشت و وقتی که توایستگاه دانشگاه از مترو پیاده شد فقط سنگینی یه نگاه رو که از پشت شیشه تعقیبش می کرد احساس کرد.
چند روز بعد وقتی که دوباره وارد ایستگاه مترو شد که بره دانشگاه، دید همون پسر توایستگاه منتظر رسیدن متروئه. وقتی داشت به سمت قسمت خانمها می رفت، در یه لحظه نگاهش با نگاه ناصر تلاقی کرد و در همون لحظه یه چیزی درونش لرزید. چندبار همینطور اتفاقی همدیگر رو دیدند. تا اینکه یه شب که تو فیس بوک چرخ می زد و حوصله اش سر رفته بود، یه عکس آشنا دید. برگشت و دوباره چک کرد و دید خودشه و دوباره یه چیزی درونش لرزید. از اون شب دیگه نتونست بی خیال این آدم بشه  و هر شب می رفت توی فیس بوک و زل می زد به عکسش که با نگاه جذابش، انگار قفل شده بود تو نگاهت. خیلی با خودش کلنجار رفت  تا آخرش یه شب دلوزد به دریا و براش پیام گذاشت. دل تو دلش نبود انگار که یه گناه بزرگ کرده بود. دلش شور می زد و هر وقت که با پدر و مادرش روبه رو می شد نگاهش رو از اونا می دزدید. تا یکی دو روز خبری نشد تا اینکه یه شب دید براش پیام گذاشتن. گیج و گنگ بود. خودش بود. رفت و صفحه ش رو باز کرد و همین شد شروع آشنایی. روزها تومسیر دانشگاه ومترو و شبها تو فیس بوک . . . حالا مدتها از اون روز می گذشتو خانواده هاشون هم از دوستی اونا با خبر بودند. اون و ناصر همدیگر و دوست داشتند و تنهامشکل اونا، خانواده هاشون بودند که به خاطر فرهنگ خاصشون، این رابطه رو نمی پذیرفتند.
امروز تو یه کافه با ناصر قرار داشت. سالروز آشناییشون بود. براش یه کادو خریده بود و می دونست که ناصر هم برای اون هدیه خریده و احتمالا این هدیه یه حلقه س و اون مونده بود چیکار کنه؟! تواین فکر بود که ناصر با یه دسته گل خوشگل از پله ها اومد بالا و صاف اومد به طرفش و اون در حالیکه مقنعه شو درست می کرد، دوباره همون لبخند صاف و جذابشو تحویلش داد.


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه


در اعماق نگاهم
حرفی است
حرفی
که روی زبانم است
و نمی توانم بگویم
از این روست
که ساعتها ست
نگاهت ی کنم
و حرفی نمی زنم
حرفهایت که تمام شد!
نگاهم را
نگاه کن!
کفایت می کند
باورکن!
و نهایتا
لبخندم را
که از برق چشمانم
پیداست!