بُم.. بُم.. بُم..!
از خواب پريدم.
ديوارها و شيشهها داشت ميلرزيد. صداي تالاپ تالاپ قلبم رو توي گوشم ميشنيدم.
انگار قلبم تو دهنم بود. زبونم خشك شده بود. آب دهنمو نميتونستم قورت بدم. پتو رو
زدم كنار خيس عرق شده بودم.
بُم.. بُم.. بُم..!
پا شدم پنجره رو باز كردم. انگار تو يه ارتفاعي
بودم كه خيلي زياد بود. يه جايي ول بين زمين و آسمون باد خنكي كه نه، باد سردي تو
صورتم خورد.
خواب بودم يا
بيدار؟. چشمامو چند بار بستم و دوباره باز كردم. چيزي فرق نكرد. همه چيز انگار
واقعي بود. به شكلي عجيب و غريب.
وزن بدنمو احساس
ميكردم ولي نميدونم چرا همهچي يه جورايي باور نكردني بود.
آدمايي رو ميديدم
با قيافههاي تقريبا يكنواخت. آدمايي كوچيك اما صداهاشون بلند بود. خيلي بلند.
طوري كه شك ميكردي اين صدا از كجاي اون هيكل درمياد. آدم كوچيكا همهشون عينك
داشتن. عينكايي با شيشههاي كلفت انگار كه نزديكبين بودن. صداشون خيلي بلند بود.
اول فكر كردم حتما جمعيتشون زياده ولي ديدم نه. فقط صداشون خيلي بلنده. انگار تو
گلوهاشون تقويت كننده كار گذاشته بودن.
آدم كوچيكا
داشتن ميرفتن جلو و صداشون همه جا رو پر كرده بود. دور و بر آدمايي بودن كه بزرگ
بودن. بزرگتر از اونا. بعضيها خيلي بزرگتر. ولي يا تو سايه يا تو تاريكي يا با
عينك آفتابي. بعضيام چشماشون بسته بود. هر چي صدا بيشتر ميشد و نزديكتر فاصلهي من
انگار دورتر و دورتر ميشد.
در عين اينكه
خيس عرق بودم ولي ميلرزيدم. نمي دونم اين لرزيدن از ترس و تعجب بود يا از
سرما.چون همچنان باد سرد توي صورتم ميخورد.
هر چي آدم كوچيكا
صداشون بلندتر ميشد، آدم بزرگا، بزرگتر ميشدن ولي باز توي تاريكي بودن.
تموم ديوارها و
پنجرهها ميلرزيد. ميخواستم داد بزنم ولي نميدونستم اين خوابه يا واقعيت. سردم
بود. صورتم يخ كرده بود و تموم بدنم ميلرزيد.
پنجره رو بستم.
رفتم زير پتو. پاهامو جمع كردم تو خودمو پتو رو كشيدم رو سرم.انگشتامو كردم تو
گوشام كه هر چي كمتر صدا رو بشنوم و چشمامو بستم.
صداي بُم.. بُم..
بُم.. داشت تختمو ميلرزوند.
فريده عصاره
4/9/91