۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

هر روز صبح، قایقش را به‌آب می انداخت و دل به دریا می زد. دیگر حساب روزها و هفته ها و سالها رو نداشت. زندگیش از راه دریا می گذشت. پا رو می زد و وقتی به آبهای عمیق می رسید تورش را به‌آب می انداخت و در انتظار ماهی می ماند. گاهی چند ماهی می گرفت و گاهی هم هیچ ماهی ای در تورش نبود. ماهی ها را دراسکله می فروخت و زندگیش را می گذراند. حالا از آن روزها سالها گذشته بود و دیگر این ماهیها و پول حاصل از فروش آنها نبود که اورا به دریا می کشاند. این خود دریا بود و آوایی که از امواج آن بر می خاست که او را راهی دریا می کرد. دیگر نه توری به آب می انداخت و نه در انتظار ماهی بود. آبی بیکران دریا بود و صدای موجها که گاه آرام قایق را حرکت می داد و گاه کف آلود بودندو سهم گین. صبحا گویی آوایی در گوشش زمزمه میکرد و او را بیدار می کرد و به خود فرا می خواندش. دیگر دریا زندگیش را تامین نمی کرد، خود دریا شده بود زندگیش. از دریا، بودن را آموخته بود. جاری بودن را، بیکران بودن را، صبر را و خروش را. هنگامی که روی آب بود، هیچ چیز دیگر را نمی دید و نمی خواست. هماهنگی زندگی و تعادل حیات را در پرواز مرغان دریایی و دست و دلبازی دریا در تامین غذای مرغان بدون آنکه به حیات همدیگر تجاوزی بکنند می دید. طلوع خورشید سحر گاهی در افق، در جایی که آسمان و دریا به هم پیوند می خورند و نسیمی که بوی آب شور را در مشام قایقران می نشاند.

قایقران پیر شده بود . پیر دریا! و بر خطوط چهره آفتاب سوخته اش گویی رد امواج و نسیم نقش بسته بود. به‌آبهای عمیق که می رسید، دیگر پارو نمی زد. قایقش را به دست دریا می سپرد و گاه کلاهش را روی صورتش می گذاشت و در قایق می خوابید و گاه به حرکت ماهی ها در زیر‌آب یا شکار مرغ های ماهیخوار چشم می دوخت. درونش آرام بود و با دریا و آسمان یکی می شد. دیگر خود را نمی دید، گویی وجود نداشت و تنها بخشی از این تعادل بیکرانه بود. زمان دیگر معنی نداشت و هر چه بود همین لحظه بود و این جاری بودن در هستی.

یکی از روزها قایقی را که موج به ساحل آورده بود پیدا کردند. قایق خالی بود و تنها کلاهی حصیری درآن بود و هرگز نفهمیدند که پیر مرد دریا چه شده؟ آیا مرده؟ یا از اینجا رفته یا . . . اما دریا هم چنان برجایست. بیکران، صبور و جاری مانند زندگی!