۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

عینکشو از روی میز برداشت، به چشمش زد. آروم از مسیر همیشگی به سمت آشپزخونه رفت، سه قدم به سمت چپ برداشت، در یخچالو باز کرد. آب پرتغالو برداشت. دو قدم به راست رفت و اونو روی میز گذاشت. دو قدم دیگه به سمت راست برداشت و به طرف کلبینت روی ظرفشویی رفت . درشو باز کرد و لیوان برداشت. آب پرتغال رو تو لیوان ریخت، در حالی که انگشتش لب لیوان بود. دوباره پنچ قدم به چپ رفت و اونو توی یخچال گذاشت. تلفن زنگ زد. به راست پیچید، سه قدم به جلو برداشت. وارد هال شد و در حالی که به چپ می پیچید، دیوار رو لمش کرد و به سمت صدای زنگ رفت.

. . . با سرو صدا بیدار می شد. اول از همه موزیکو روشن می کرد. صداشو بلند میکرد. همرا با موسیقی بدنشو تکون می داد. می رفت سر یخچال، آب پرتغال بر میداشت. می رفت از کابیت لیوان برداشت و اونو توش می ریخت. یه نون تو تستر می ذاشت و تا اماده شه، دست و صورتشو می شست و در حالیکه با موزیک زمزمه می کرد ، وسایلشو آماده می کرد و لباس می پوشید. صبحونه سبکشو می خورد. همه چی رو مرتب سرجاش می ذاشت. موزیکو خاموش می کرد و از در بیرون می رفت. درو قفل می کرد و با سر و صدا و تند پله ها رو پایین می رفت.

هیچی رو نمیدید، نیازی نداشت ببینه، چون یه زندگی عادی داشت و همه چیز همونطور بود که باید باشه. .. .

حالا اما، قدمها براش مهم بود، شمارش گامها، جهت ها، صداها، حالا نیاز داشت ببینه، اما نمی دید. پس باید می شمرد، گامها شو! باید گوش می کرد صداهارو! حالا عینک می زد ولی عینک کمکی به دیدنش نمی کرد. فقط چشمهاشو می پوشونه که ندیدنش دیده نشه! حالا دقت به همه چیز براش مهم بود. چیزهایی که قبلا هیچ نیازی به دقیق شدن بهشون نداشت! حالا باید زندگی رو جور دیگه ای تجربه می کرد. جوری که قبلا هرگز تجربه نکرده بود!.

صدای زنگ ساعت که بلند شد، انگار از اعماق قرنها می خواد بیرون بیاد، صدا گویی از فاصله دوری می یومد. غلتی رو جاش زد. یواش یواش متوجه جا و شرایطش می شد. کش و قوسی به تنش داد. چشماشو باز کرد ولی نور پنجره خورد تو چشماش. زنگ ساعت خفه شده بود. پتو رو که از روش کنار زد، مورمورش شد. دوباره پتو رو پیچید دورش و گوله شد به سمت دیوار و با خودش گفت: یه دقیقه فقط یه دقیقه دیگه! آلان بلند می شم. همینطور که داشت از گرمای پتوش و خلسه ای که توش رفته بود، لذت می برد، یاد کارتون رابرت افتاد که وقتی بچه بود، تلوزیون می داد. عاشق شخصیت رابرت و کاراش بود. با خودش فکر کرد که اگه الان رابرت جای اون بود و دلش نمی خواست بیدار بشه و بره سرکار چیکار می کرد! حتما اینقدر زیر پتو می موند نفسهای بلند می کشید که حسابی بدنش گرم شه و عرق کنه و وقتی مادرش متوجه دیر کردش می شد و می یومد تو اتاقش، پتو رو که کنار می زد، رابرت وانمو می کرد که تب داره و سرما خورده و دوسه تا سرفه الکی میکرد که مریض بودنشو به مامانش ثابت کنه وچون حسابی هم بدنش گرم بود و عرق کرده بود، مامانش باور می کرد و پتو رو می کشید روش و پرده هارو هم می کشید تا اون راحت استراحت کنه و می رفت که به مدرسش تلفن کنه و اطلاع بده که رابرت مریضه و یه سوپ خوشمزه هم براش آماده کنه! با این افکار یه لبخند لذت بخش اومد رو لباش. ولی خوب اون رابرت بود و کارتون و حالا واقعا داشت دیرش می شد و باید بلند می شد. به سختی پتو رو کار زد و از تخت اومد پایین. دمپایی هاشو پوشید و چند بار بدنشو کشید و با بی حوصلگی به سمت دستشویی رفت. جلوی آینه دستشویی وقتی خودشو تو آیینه دید، به نظرش اومد که رنگ و روش پریده. دو سه تا مشت‌آب به صورتش زد و دوباره توآینه نگاه کرد. یه کمی حالش بهتر شد. دوباره همینطور که نگاهش به عکسش تو‌آینه بود، یاد رابرت افتاد و با خودش فکر کرد اگه آلان رابرت بود و می خواست بهونه ای برای نرفتن به کلاس موسیقی ش پیدا کنه، چیکار می کرد! خمیر دندون ژله ایی قرمز خواهرشو برداشت و روی صورتش لکه های ریز و درشتی درست کرد و به تصویر مسخره ش تو آینه خندید. حتما رابرت همین کار رومی کرد و به مامانش وانمود میکرد که آبله مرغون گرفته و مامانش از ترس اینکه مبادا دیگرانم مبتلا شن، اونو به اتاقش می برد و می گفت که استراحت کنه.

صورتشو شست، خمیر دندون بوی توت فرنگی شیرین می داد! با عجله دست و صورتشو خشک کرد و موهاشو پشت سرش شونه کرد و بست. با دو رفت تو اتاقش. جلوی اینه ش ایستاد و داشت فکر می کرد که امروز کدوم مانتوشو بپوشه. یاد مانتو صورتی ش افتاد. رفت سر کمدش تا برش داره، یه دفعه فکر کرد که تو اداره نمی تونه اونو بپوشه. شونه هاشو بالا انداخت، مانتوشو از تو کمد در آورد و پوشید. آخه اون امروز رابرت بود! مقنعه شو سر کرد و وسایلشو برداشتو از اتاق رفت بیرون. هنوز درو نبسته بود که دوباره برگشت و با سرعت یه رژ صورتی کمرنگ به لباش زود و کمی هم رژگونه. تو آینه به خودش خندید و یه چشمک زد و در اتاقو بست و رفت.