۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

سر شب بود. هوا سر د بود . امسال زودتر ا زهیشه سرد شده بود و برف خوبی اومده بود و همه رو غافلگیر کرده بود. می خواست کلیدشو در بیاره که خانم ساکن یکی از طبقات از در خارج شد. پس لزومی نداشت که دیگه کلید رو در بیاره. دکمه آسانسورو زد و به صدای موسیقی ش که داشت می یومد پایین گوش داد. وارد آسانسور که شد، توی آیینه نگاهی به خودش انداخت. خسته بود ولی مثل همیشه سرحال بود. به طبقه مورد نظر که رسید جلو در ایستاد ولی کلید در نیاورد و زنگ زد. شوهرش درو باز کرد و رفت. وارد که شد با دخترش چاق سلامتی ای کرد و پسرش اومد بغلش کرد و اونم بوسیدش. لباساشو عوض کرد و شالش بست به سرش. آستیناشو بالا زد و اول همه خونه رو مرتب کرد بعد شامو آماده کرد و دور هم شام خوردند. بعد از شام ظرفهارو شست و چایی آورد. کمی حرف زدند و فیلم دیدند. پسرش که برای خوابیدن آماده شد، پرسید:"مامان کی می خوابی؟" و مادرش جواب داد:"تو برو بخواب عزیزم. من بعدامی یام."

صبح که بیدار شد، صبحانه رو‌آماده کرد و دور هم خوردند و بعد ناهار ظهر رو آماده کردو رو کرد به پسرش و گفت:"براتون ناهار آماده کردم، بخورین. مشقاتم بنویس و حموم هم برو" و رفت که آماده بشه.

موقع رفتن پسرش که داشت بازی می کرد، همینطور که سرش پایین بود پرسید:"مامان نمی شه نری؟!" و مادرش جواب داد"باید برم کار دارم"

پس سرشو بالا کرد و پرسید:"مامان، دوباره می یای پیشم؟!"