۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

ایستاده بود جلوی آیینه و زل زده بود به خودش. نه به تصویر خودش، بلکه به خودش.سالها بود جوری زندگی کرده بود که فکر می کرد درسته. اما حالا تو آیینه تصویر زن دیگه ایی رو می دید در کنار اونچه که بارها دیده بود. مدتها بود که اونو تو خودش حس میکرد.احساساتی توش وجود داشت که با چیزایی که قبلا بود و انجام داده بود فرق می کرد.سئوالات زیادی داشت، از خودش و از دیگران.حالا دیگه نمی دونست که آنچه بوده و انجام داده، واقعا چیزهایی بوده که دوست داشته و راضیش میکرده. حرفهایی برای گفتن داشن ولی نمی دونست به کی باید بگه؟! و کارهایی می خواست انجام بده که نمی دونست درسته یا لااقل از دید دیگران درسته یا نه؟!
تنها چیزی که می دونست این بود که اون زن دیگه ایی که می خواد جور دیگه ایی زندگی کنه و به زندگی نگاه کنه درونش وجود داره و داره رشد می کنه.مثل این بود که جوونه ایی درونش سبز شده و در حال بزرگ شدنه. نمی خواست و نمی تونست با این جوونه مبارزه کنه. یواش یواش تصویر زنی که بوده و نشون داده براش غریبه می شد و از خودش سئوال می کرد کدوم اونا درسته و حق حیات داره؟! روحش ماجرا جو شده بود، کتابهای جدید می خواست بخونه! با‌آدما و دنیاهای جدید می خواست ‌آشنا و روبرو بشه. زندگی های دیگه ایی رو می خواست تجربه کنه و دلش می خواست خودشو مرور کنه! بارها این کار رو کرده بود.چیزی که تا به حال بود و کارهایی که کرده بود، اشتباه نبود ولی حالا دیگه فقط اونا راضیش نمی کرد و براش کافی نبود! بدتر از همه این بود که نمی تونست با کسی حرف بزنه! وقتی این حرفها و احساسات رو به کسی می گفت یا اونا رو نمی فهمیدن و یا بهش می خندیدن. تو سن و سالی بود که شاید بقیه فکرمی کردند این حرفها مال این سن و سال نیست و برای اون دیر شده! ولی این زن دیگه ایی که داشت درونش رشد می کرد و زندگی میکرد جوون بود و پر انرژی. وقتی به تصویر خودش توآینه نگاه می کرد، اون زن جون رو می دیدو زنی که می خواد زنده باشه و زندگی کنه. دیگه خیلی براش مهم نبود که دیگران اونو چند ساله می بینن و در موردش چه چیزهایی ممکنه بگن و تصور کنن! چیزی که مهم بود؛ این انرژی رو به گسترش بود که درونش می جوشید. این دودلی و ترید آزارش می داد وگاهی عصبیش می کرد و از کوره در می رفت!

در حالیکه به خودش و اون زنی که درونش لبخند می زد نگاه می کرد، دستی به موها کشید و بدنش رو لمس کردو خطوط چهرشو دید و چشمهایی که هنوز برق می زدندو کنجکاو بودند. نمی تونست دریچه ایی رو که جلوش باز شده بود ببنده و اون زنو که می خندید انکار کنه! موهاشو جمع کرد و لباسشو تو تنش مرتب کرد و دستی به صورتش کشید و در حالیکه به زن توی آیینه چشمکی می زد، برای دفعه بعد قرار ملاقاتی باهاش گذاشت که بیشتر فکر کنن. باید یه کاری می کرد، تا دیر نشده!