وقتي ديدمش
نشناختمش. حتي اسمش يادم نيومد. يه پيرمرد بود. با حركات آروم مخصوص پيرمردها.
كمرش خم شده بود. دستاش ميلرزيد. خيلي با خودم كلنجار رفتم تا شناختمش. جا خوردم.
وقتي روزاي شكوه يه آدمو ديده باشي، ديدن افولش اذيتت ميكنه. سختگير و غرغرو و
عصبي و پرخاشگر شده بود.
اولين فيلمي كه ازش ديدم و واقعا از بازيش لذت
بردم، فيلم پردهي آخر بود. يه مرد ميونسال فِرز با نگاهها و حركات چابك. در چند
نقش و بازي هر كدوم از اونا با استادي تمام، جوري كه باورش ميكردي. بعدها تو فيلمهاي
ديگه هم بود و با بازيهاي خوبش منو جذب ميكرد. از اونجايي كه آدما گاهي مجبور ميشن
تو انتخاباشون سهل انگاري كنن، چون بايد كار كنن و زندگي كنن، بعدها در تلويزيون
نقشهاي كم رنگ و عاديتر بازي ميكرد و از اونجايي كه تو شرايطي بهترين بودن، هيچ
امتيازي نيست و هيچ تغييري در نوع نگاه ديگران و توقعات و توجهاتشون ايجاد نميكنه،
مثل خيليهاي ديگه دچار دلسردي و ناميدي شد و ديگه كمتر تو انتخاب نقشها و بازيهاش
سختگيري كرد.
يكي از عموهام
كه خيلي دوستش داشتم، سالها بود كه سرطان داشت و سرطانش مثل خوره وجودشو ميخورد و
از جايي به جاي ديگه گسترش پيدا ميكرد و به جايي ميرسيد كه خونهنشين شد و بعدها
دائم بستري تو رختخواب. يكي از روزا كه ديگه خيلي درد ميكشيد و به شرايط بدي
رسيده بود. وقتي رفتم ديدنش، ديدم خوابه. منتظر موندم تا بيدار شد. رفتم بالاي
سرش. سلام كردم. خنديد و جواب داد. به چشماش كه نگاه كردم، تنم لرزيد. ديدم سرطان
كار خودشو كرده و مرگ تو چشماش نشسته. سرمو انداختم پايين و سعي كردم آماده شم.
ـاين همه ياس و
نااميدي از تو بعيده. تعجب ميكنم. تو يه روزي الگوي ما بودي. ورزشكار، سرحال. خب
اتفاقي افتاده؟ اين شتريه كه در خونهي همه ميخوابه. نبايد بذاري از پا درت بياره.
يه تكوني به خودت بده.
ـ نمي دونم.
ديگه انگيزه ندارم. توان ندارم. حوصله ندارم.
ـ يعني چي چپيدي
تو خونه و درارو رو خودت بستي؟
ـ گفتنش برا شما
آسونه، مگه دلم ميخواد اينجوري باشم؟ دست خودم نيست.
تو فاصله
پلانها، چرت ميزد. خسته و آشفته بود و گاهي غر ميزد. اعتراض مي كرد و بي قرار
بود.
وقتي رفتم سر ميزشون. چايي رو كه جلوش گذاشتم
سرشو بلند كرد و نگاهم به چشماش افتاد. دلم لرزيد. خستگي و نااميدي تو چشماشم رفته
بود. گفت: دست شما درد نكنه. و من سرمو انداختم پايين.
*پسر وارد حياط
ميشه، همه جا خاليه، صداي ناله توجهشو جلب ميكنه. در يه اتاق رو باز ميكنه.
پيرمردي سرش روي كرسيه و ناله ميكنه. صدا كه ميكنه، پيرمرد سرشو بلند ميكنه. به
عقب ميوفته و با ديدن چهرهش، صداي آوار گوشت رو پر ميكنه.
* (فيلم نياز
ساختهي عليرضا داوود نژاد)
فريده عصاره
3/12/91