۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

در حالیکه یه آستین کتش رو پوشیده بود، کیفشو برداشت و از آپارتمانش زد بیرون. دو سه پله که رفت، یادش اومد که در آپارتمانش رو قفل نکره، برگشت کلید رو انداخت تو قفل و دو دور چرخوند و همین طور که دست کلید تودستش بود پله ها رو دوید پایین. طول حیاطو با عجله طی کرد و حتی متوجه گربه همسایه نشد که زیر قفس قناری های صاحبخونه کمین کرده. کوچه رو با قدمهای تند گذشت و سر خیابون به هر ماشینی دست تکون می داد و می گفت " مستقیم". بالا خره به پراید خاکستری که راننده میان سالی داشت ایستاد. با عجله سوار شد. وقتی رفت ته ماشین و کنار پنجره نشست با وجود اینکه هوای صبحگاهی کمی خنک بود، اما طبق عادت دلخواهش پنجره رو کمی پایین داد و گذاشت که باد به صورتش بخوره. همیشه این کار رو دوست داشت حتی زمستونا. نگاهی به ساعتش انداخت یک ربع به هشت بود؛زیاد دیر نشده بود. ولی جالبه که هر چی فکر کرد یادش نیومد که کجا قرار بوده بره. فکر کرد، قرارهاشو چک کرد، دیو.ز و دیشب رو مرور کرد، ولی بازم یادش نیومد. خیلی عجیب بود هیچ وقت یادش نمی رفت که کجا باید بره چی کارباید بکنه!دفتری که قرارها و کارهای روزانه شو توش می نوشت در آورد و ورق زد ولی توی اونم چیزی پیدا نکرد. خواست شماره دفتر و بگیره و از منشی سئوال کنه ولی شماره دفتر یادش نمی یومد. تصمیم گرفت بره دفتر ولی اصلا یادش نمی یومد که دفترش کجاست!! اصلا یادش نمی یومد که کجا کار می کنه؟ چی کار می کنه؟ و اصلا آیا کار می کنه یا نه؟! شاید باور نکنین، ولی اصلا یادش نمی یومد که چه درسی خونده! داشت کلافه می شد. مگه چنین چیزی ممکنه که یه دفعه آدم صبح از خواب بیدارشه و یادش نیاد که کیه؟ چیه؟ چیکاره س. . .
داشت دیوانه می شد. فقط دائم به ساعتش نگاه می کرد. متوجه نگاه های عجیب راننده از توی آیینه شد که اونو برانداز میکرد. حتما حرکاتش عجیب و غریب بوده که اونو حساس کرده. دیگه نمی دونست چی کار کنه. سوار ماشینی شده بود که نمی دونست کجا باید پیاده شه. تصمیم گرفت برگرده خونه و اونجا بگرده شاید چیزی یادش بیاد. ولی حالا حتی دیگه یادش نمی یومد خونش کجاست! نمی دونست کجا سوار شده و اصلا خونه ای دار یا نه! مگه می شده؟! همین چند دقیقه پیش از خونش اومده بود بیرون. تو جیبش گشت و دسته کلید رو پیدا کرد ولی حتی کلید ها هم براش غریبه بودن. یادش نمی یومد خونش چه شکلیه؟! یادش نمی یومد تنها زندگی می کرد یا با کسی؟! واقعا داشت دیوونه می شد! تلفن همراهشو از جیب سمت راست کتش درآورد تا شاید به کسی زنگ بزنه و کمکی بگیره، ولی شماره آشنایی روی اون نبود. یه سری اسم و شماره که براش هیچ مفهومی نداشتن. راننده چند بار سئوال کرد که کجا باید بره ولی اون هیچ جوابی نداشت. راننده از تو آیینه نگاهش کرد و دوباره سئوال کرد. بالاخره به راننده گفت که پیاده می شه، دست کرد تو جیب شلوارش و مقداری پول در آورد و گرفت جلوی راننده و گفت هر چی می خواد بر داره. حتی پول ها هم براش غربه بودن.
مدتی کنار خیابون ایستاد و هاج و واج همه جا رو نگاه کرد، اما همه جا براش نا آشنا بود. از یه‌ عابر پرسید:"آقا ببخشید، اینجا کجاست؟" عابر که عجله داشت با بی حوصله گی اسمی گفت که اون هم کمکی بهش نکرد. راه افتاد و بی هدف به سمت جلو حرکت کرد. هنوز صبح بود. باد خنکی می یومد که برگهای درختان رو تکون می داد. برگها یواش یواش داشت تغییر رنگ می داد. آدما و ماشینها در رفت و آمد بودن. خورشید آروم آروم داشت گرمتر می شد و آفتاب پاییزی مزه می داد. این فکرها و اتفاقات جدید تو سرش می چرخید و می چرخید و جوابی براشون پیدا نمی کرد. می رفت و می رفت ولی مقصدی نداشت. یواش یواش ریتم راه رفتنش ثابت شد.ضربان قلبش یکنواخت بود و دچار یه حالت بی فکری و آرامش شده بود. دیگه به هیچ کدوم از چیزهایی که پیش اومده بود فکر نمی کرد. فقط نگاه بود و نسیم خنک و آفتاب نیم گرم و صدای ضرباهنگ قدمهاش و قلبش. داشت از این حالت خوشش می یومد و آروم آروم یه لبخند رو لباش نشست. دیگه براش مهم نبود که کیه؟ چیه؟ چیکارس و کجا زندگی میکنه یا کجا می خواسته بره! فقط داشت از این لحظه و آرامش اون لذت می برد.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

ـ سرخس و بامبو، هر کدام زمانی برای ریشه کردن و روییدن لازم دارند. سرخس خیلی سریع رشد می کند و تکثیر می شود و بامبو چند سال طول میکشد تا از خاک بیرون بیاید، اما سریع قد می کشد!... مهم نیست هر کدام از ما، چه زمانی برای روییدن لازم داریم! مهم این است که ریشه مان محکم باشد و تا جایی که توانایی داریم رشد کنیم.

ـ گاهی اوقات از مشکلات یک غول بنفش می سازیم و طبیعی است که نتوانیم با ‌آنها مبارزه کنیم! چون غول بنفشی وجود ندارد. اما اگر مشکلات را باور کنیم و بپذیریم و روی راه حلها متمرکز شویم، قابل حل خواهد بود!

ـ روی سنگ گور هر یک از ما، دو تاریخ خواهند نوشت: "تاریخ تولد - تاریخ مرگ" اما آنچه مهمتر از این دو تاریخ است، خط فاصله ای است که میان آن دو ست! این خط فاصله تنها یک خط فاصله تنها نیست، بلکه نشان دهنده دورانی است که ما در زمین و در بین آدمیان زندگی کرده ایم و زندگی در دست ما و مال ما بوده است!... پس کاری کنیم و طوری زندگی کنیم که پس ازمرگمان به خط فاصله میان تولد و مرگمان، مباهات کنیم.

مرد تاجری که مغازه و دارایی اش درآتش سوخته بود و همه چیزش را از دست داده بود، تابلویی بر در مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود:
مغازه ام سوخته است!
دارایی ام سوخته است!
همه چیزم را از دست داده ام!
اما ایمانم نسوخته است!
و اراده ام را از دست نداده ام!
"فردا کارم را شروع خواهم کرد!"

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

باغچه ایی سرسبز، با درختهای تناور قدیمی که نشان سالینانی ست که به این خانه گذشته. باد در میان شاخه ها می پیچید و صدای هم همه ای از برگها در می آید. گویی آنها در گفت وگویی صمیمی اند که گاه بحث بالا می گیرد و گاه آرام می شوند. روی حوض آبی وسط حیاط موجهای کوچک و بزرگی در باد می رقصند و گاه آب به لبه های حوض می خورد و بر می گردد و گاه قطراتی از آن در پاشویه می ریزد. گلدانهای شمعدانی بزرگی که یادگار شکوه روزهای جوانی خویشند. گاه صدای کلاغی یا آوای گنجشکی لابه لای صداهای دیگر در می آمیزد. گربه ای روی دیوار لمیده و ته مانده آفتاب تابستان را مزمزه می کند. از کوچه صدای رفت و آمد و بوقهای کوتاه و گاه ممتد می آید. رفتگری که دیگر رفتگر پیر کوچه نیست، برگهای خشک را جارو می کند و صدای خش خش جارویش که یکنواخت و مداوم است موسیقی خوشی دارد. آسمان، آبی تیره ایی است همراه با گاه تکه ابرهای سپیدی که نشان از باران ندارد. از همین دوروبر صدای گفتگوی دو نفربه زمزمه‌ می آید که شاید از همسایه های قدیمی یا جدید باشند یا رهگذرانی که مقصد می جویند. صدای قلقل سماوری در انتظار دم آمدن چای و زنی که آتشگردان را می گرداند به هوای گرفتن زغال برقلیان پدر بزرگ. پنجره چوبی بلند با شیشه های رنگی و پرده های سفید تمیزی که در دو طرف آن جمع شده اند. یک نیمروز نیمه خنک آخر تابستان و دو چشم مشتاق! صدای زنگ تلفن بلند می شود و دختری که در قاب پنجره بود در فضای اتاق گم می شود.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

یه روز داشتم باغچه رو تمیز میکردم برگ خشک ها رو جمع می کردم و علفهای هرزو می کندم. یه بوته به ژاپنی داشتم که بهار گلهای صورتی خیلی قشنگی می داد بعد از اون هم برگهای سبز داشت و بر خلاف همه گیاهها و درختها تو زمستون میوه می داد. میوه ای سبز رنگ بین سیب و به که مزه ترشی داره. دیدم یه پیچک دوره اون پیچیده و رفته بالا و شاخه به ژاپنی رو خشک کرده ولی برعکی خودش برگهای سبز و گلهای صورتی و بنفش زیبایی داشت. شنیده بودم و می دونستم که پیچک یه گیاه انگله که از بدن گیاه میزبان تغذیه می کنه و رشد می کنه. چون به ژاپنی رو خیلی دوست داشتم، پیچک رو از ریشه در آوردم و کندم که به ژاپنی رو نجات بدم. بعدا زمدتی که گذشت، دوباره رفتم که باغچه رو تمیز کنم. به به ژاپنی که رسیدم دیدم دوباره یه پیچک دور شاخه هاش پیچیده و رشد کرده. دست دراز کردم تا دوباره اونو بکنم. ولی این بار با خودم فکر کردم که این طبیعت پیچکه و اون دو تا گیاه هر دو حق حیات و زندگی دارن و شاید زندگی مسالمت آمیزی هم دارن. این روند طبیعته و من شاید حق دخالت توی این روند رو ندارم و نمی تونم برای اونا تصمیم گیری کنم. پس به پیچک دست نزدم. فقط پای به ژاپنی کود و آب ریختم و گذاشتم اونا زندگیشونو بکنن.
بعد از چند وقت دیدیم که پیچک بزرگ شده و رفته تا دور ستون حیاط و گلهای زیبایی داده که کمتر از گلهای به ژاپنی نیست. از اینکه اونو نکنده بودم خوشحال شدم و از اینکه در روند زندگی اونا و طبیعت دخالت نکرده بودم خوشحال تر. اونا در کنار هم زندگی می کردن و هر دوشون به زیبایی حیاط کمک کرده بودن.

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

امروز صبح از یه جوراب فروش دوره گرد، جوراب خریدم. وقتی پولو بهش دادم، اونو بوسید و به چشمهاش گذاشت و بسم الله گفت و خدا رو شکر کرد و اونو تو جیبش گذاشت. از کارش خیلی خوشم اومد.
بعد با خودم فکر کردم، هر روز صبح که دوباره چشمهامون رو باز می کنیم و میبینیم که هنوز هستیم و می تونیم زندگی کنیم و هنوز سهمی از این روزگارداریم، اولین دشت خودمون رو از زندگی می گیریم! اما هیچ وقت به این دشت هر روزه فکر نمی کنیم. به اینکه یه روز دیگه فرصت تلاش داریم. به اینکه یه روز دیگه می تونیم به خورشید سلام کنیم. به اینکه یه روز دیگه می تونیم صدای عزیزانمونو بشنویم! به اینکه یه روز دیگه میتونیم توانایی هامون رو به کار بگیریم و اینکه یه روز دیگه برای دوست داشتن و دوست داشته شدن وقت داریم! برای بهبود رابطه ها! برای دیدن دونه خوردن کبوترا، برای دیدن بارون برای خیس شدن، برای همراه باد رفتن و . . .

و بعد فکر کردم که چه ناشکریم و چه کم حوصله!
بیا مثل اون پیرمرد دوره گرد، دشت اول صبحهامون رو ببوسیم و رو چشم هامون بذاریم و خدا رو شکر کنیم تا روزمون پر از دشت های لاله گون شاد بشه.

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه



منم که شهره شهرم به عشق و پرده دری
بود که حــق بگشاید مرا ز پـــرده ، دری
سرای دولـــت عشق است مقصد ابـــدی
سزد مرا که به پایان رسد مقــام در بـدری
بود گشوده سرایش به روز و شب، همه جا
اگر چه بنده بجــوید بدین ســرا چه دری
گــــرم بگشاید دری به درگـــــه خویش
نپرسدم که که ای و چه ای و از چه دری!؟
هم اهل منبر و مسجـد و ساکن خراباتـــم
زهر دری نگیـــرم سراغ جــــــز تو دری
به تــیر غمزه مزن این گدای مسکیـــن را
ز راه لــطف بگشــــا یک از هــــزار دری

فریده عصاره - عاشقانه