داشت دیوانه می شد. فقط دائم به ساعتش نگاه می کرد. متوجه نگاه های عجیب راننده از توی آیینه شد که اونو برانداز میکرد. حتما حرکاتش عجیب و غریب بوده که اونو حساس کرده. دیگه نمی دونست چی کار کنه. سوار ماشینی شده بود که نمی دونست کجا باید پیاده شه. تصمیم گرفت برگرده خونه و اونجا بگرده شاید چیزی یادش بیاد. ولی حالا حتی دیگه یادش نمی یومد خونش کجاست! نمی دونست کجا سوار شده و اصلا خونه ای دار یا نه! مگه می شده؟! همین چند دقیقه پیش از خونش اومده بود بیرون. تو جیبش گشت و دسته کلید رو پیدا کرد ولی حتی کلید ها هم براش غریبه بودن. یادش نمی یومد خونش چه شکلیه؟! یادش نمی یومد تنها زندگی می کرد یا با کسی؟! واقعا داشت دیوونه می شد! تلفن همراهشو از جیب سمت راست کتش درآورد تا شاید به کسی زنگ بزنه و کمکی بگیره، ولی شماره آشنایی روی اون نبود. یه سری اسم و شماره که براش هیچ مفهومی نداشتن. راننده چند بار سئوال کرد که کجا باید بره ولی اون هیچ جوابی نداشت. راننده از تو آیینه نگاهش کرد و دوباره سئوال کرد. بالاخره به راننده گفت که پیاده می شه، دست کرد تو جیب شلوارش و مقداری پول در آورد و گرفت جلوی راننده و گفت هر چی می خواد بر داره. حتی پول ها هم براش غربه بودن.
مدتی کنار خیابون ایستاد و هاج و واج همه جا رو نگاه کرد، اما همه جا براش نا آشنا بود. از یه عابر پرسید:"آقا ببخشید، اینجا کجاست؟" عابر که عجله داشت با بی حوصله گی اسمی گفت که اون هم کمکی بهش نکرد. راه افتاد و بی هدف به سمت جلو حرکت کرد. هنوز صبح بود. باد خنکی می یومد که برگهای درختان رو تکون می داد. برگها یواش یواش داشت تغییر رنگ می داد. آدما و ماشینها در رفت و آمد بودن. خورشید آروم آروم داشت گرمتر می شد و آفتاب پاییزی مزه می داد. این فکرها و اتفاقات جدید تو سرش می چرخید و می چرخید و جوابی براشون پیدا نمی کرد. می رفت و می رفت ولی مقصدی نداشت. یواش یواش ریتم راه رفتنش ثابت شد.ضربان قلبش یکنواخت بود و دچار یه حالت بی فکری و آرامش شده بود. دیگه به هیچ کدوم از چیزهایی که پیش اومده بود فکر نمی کرد. فقط نگاه بود و نسیم خنک و آفتاب نیم گرم و صدای ضرباهنگ قدمهاش و قلبش. داشت از این حالت خوشش می یومد و آروم آروم یه لبخند رو لباش نشست. دیگه براش مهم نبود که کیه؟ چیه؟ چیکارس و کجا زندگی میکنه یا کجا می خواسته بره! فقط داشت از این لحظه و آرامش اون لذت می برد.