۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

باغچه ایی سرسبز، با درختهای تناور قدیمی که نشان سالینانی ست که به این خانه گذشته. باد در میان شاخه ها می پیچید و صدای هم همه ای از برگها در می آید. گویی آنها در گفت وگویی صمیمی اند که گاه بحث بالا می گیرد و گاه آرام می شوند. روی حوض آبی وسط حیاط موجهای کوچک و بزرگی در باد می رقصند و گاه آب به لبه های حوض می خورد و بر می گردد و گاه قطراتی از آن در پاشویه می ریزد. گلدانهای شمعدانی بزرگی که یادگار شکوه روزهای جوانی خویشند. گاه صدای کلاغی یا آوای گنجشکی لابه لای صداهای دیگر در می آمیزد. گربه ای روی دیوار لمیده و ته مانده آفتاب تابستان را مزمزه می کند. از کوچه صدای رفت و آمد و بوقهای کوتاه و گاه ممتد می آید. رفتگری که دیگر رفتگر پیر کوچه نیست، برگهای خشک را جارو می کند و صدای خش خش جارویش که یکنواخت و مداوم است موسیقی خوشی دارد. آسمان، آبی تیره ایی است همراه با گاه تکه ابرهای سپیدی که نشان از باران ندارد. از همین دوروبر صدای گفتگوی دو نفربه زمزمه‌ می آید که شاید از همسایه های قدیمی یا جدید باشند یا رهگذرانی که مقصد می جویند. صدای قلقل سماوری در انتظار دم آمدن چای و زنی که آتشگردان را می گرداند به هوای گرفتن زغال برقلیان پدر بزرگ. پنجره چوبی بلند با شیشه های رنگی و پرده های سفید تمیزی که در دو طرف آن جمع شده اند. یک نیمروز نیمه خنک آخر تابستان و دو چشم مشتاق! صدای زنگ تلفن بلند می شود و دختری که در قاب پنجره بود در فضای اتاق گم می شود.

۱ نظر: