۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه





تنها نوري كه توي اتاق ميومد از لاي پرده‌ي گل‌دارِ پشت پنجره و از نور تيرِ چراغ برقِ توي كوچه بود. روبه‌روي آينه‌ي شكسته‌ي ميز توالت قديمي مادرش كه جزء آخرين بازمونده‌هاي جهيزيه‌ي مختصرش، موقع عروسي بود داشت با دستمال كاغذي آرايش غليظش رو پاك مي‌كرد. همين طور كه آرايش و آثار كرم‌پودر و رژگونه و خطِ چشم پاك مي شد، چهره‌ش شكسته‌تر و غريبه‌تر مي‌شد. تازه 19 سال داشت ولي زني كه از توي آينه با نگاهِ خسته بهش زل زده بود، بزرگتر به نظر ميومد. آرايشش رو كه پاك كرد، دستي به صورتش كشيد. انگاري با كشيده شدن دستش به پايين، ماسكي روي صورتش رو پوشوند. چشماش قرمز بود. بدنش درد مي‌كرد. خسته بود. نمي‌دونست خسته‌گي از كار شبونه‌س كه مجبور به انجامش بود يا از باري كه مدتها بود روي دوشش سنگيني مي كرد. دستي لاي موهاش كشيد. تازه نوزده سالش شده بود. ولي موهاش رو رنگ روشن زده بود و پوستش رو هم برنزه كرده بود. بايد كار مي‌كرد و براي اين كار بايد قيافه‌ي جذابي پيدا مي‌كرد تا بتونه پول در بياره. ياد چند ماه پيش افتاد. شبي كه پهلوي يكي از دوستاي صميميش درد دل كرده بود و اون بهش پيشنهاد اين كار رو داده بود. بهش گفته بود، پولي كه از اين راه در مياره از هيچ كار ديگه‌اي در نمياد و با مشكلات زيادي كه داشت مي‌دونست كه اين پول چقدر به دردش مي‌خوره.
توي آينه زل زده بود به چشاي زن روبه‌روش. به مقاومت‌هايي كه كرده بود. به گريه هاش. درموندگي ها و دلشوره هاش از ترديدهايي كه گاهي آزارش مي داد. از افكاري كه مثل خوره ظرف 48 ساعت مغز و روحش رو خورده بودن. همه چي رو سريع مرور كرده بود و خيلي زود تصميمش رو گرفت.
صداي ناله و نفسِ عميقِ مادرش باعث شد روش رو به سمت اون بگردونه. براي يه لحظه خدا رو شكر كرد كه مادرش ديگه نمي تونه ببينه. نمي‌تونه ببينه كه اون چقدر عوض شده و هر شب سر ساعت 9 از خونه ميزنه بيرون و صبح زود يا نيمه‌هاي شب بر مي‌گرده. زني كه تو آيينه رو به روش نشسته بود،‌ همينطور زل زده بود توي چشاش تا اين كه اشك از گونه‌هاش جاري شد. با دست، صورتش رو پوشوند و جلوي دهنش رو گرفت تا مبادا صداي هق هقش باعث بيداري مادرش و بچه‌ها بشه. يه ذره آروم شد. پولارو از توي كيفش در آورد گذاشت تو كشو. لباساشو در آورد و يواش به سمت حموم رفت. مدتها زير دوش ايستاد. آبِ ولرم،آروم آروم، هر چي بود و نبود شست و سبك شد. از در حموم كه اومد بيرون يه نگاه به مادرش و يه نگاه به بچه‌ها كرد و خنده‌ي نرمي كنجِ لباش نشست و مشغول خشك كردن موهاش شد.
فريده عصاره ش
7/7/91  

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

زندگي را درياب


روزها در گذرند
لحظه ها پر تب تاب
و تو در فاصله ثانيه ها
در تكاپوي وجود
لحظه سرشار حيات
دم به دم
گام به گام
زندگي رو به جلو
عشقها، حسرتها
شوقها و غم ها
روحها، آدمها
رفتن و ماندن ها
تو فقط در گذري
در گذار از لحظه
پا به پاي تغيير
و فقط يك پرسش
جا به جا خواهد كرد
چرخش واقعه را!
يك چرا در همه چيز
مي شود جستن معناي وجود
روز را معنا كن
عشق را
حسرت را
آدم را
دم به دم
باز بپرس
رفتن و ماندن را
زندگي كردن را
حس كن
ثانيه را
بودن را
كه نباشي تنها
ناظر اين گذر بي برگشت
لحظه ها
مال تواند
زندگي در جريان
و تو تنها، تنها
معني بودن خود را اينسان
در سرود حركت مي فهمي
لحظه ها درگذرند
زندگي را درياب

دوباره تلفن رو گرفته بود و داشت حرف مي زد. اينقدر آروم كه هرچقدر هم كه گوشاتوتيز مي كردي، امكان نداشت بتوني حرفاشو بشنوي. آدم خيلي پيچيده و مرموزي بود. سراز كارش در نم آوردي. هر روز وقتي مي يومد سركار يه كيسه دستش بود و سريع لباساشو عوض مي كرد. تنها چيزي كه ازش مي دونستيم اين بود كه زندگي سخت و دشواري داره و مشكلات مالي فراوان. چند بار رفته بودم تو نخش و كنجكاو شده بودم كه سر از كاراش در بيارم ولي نشد. با خودم فكر كردم كه فقر آدما رو با سياست مي كنه و پيچيده.  البته آدماي فقري كه مي خوان زنده بمونن و زندگي كنن نه اونايي كه خوشون رو به دست موج حوادث سپردن. بعد با خودم فكر كردم كه راستي آدماي پولدار و مرفه كمتر پيش مي ياد كه دنبال سياست برن، اونا بيشتر دنبال روشنفكري و پزهاي هنري مي رن و آدماي قشر متوسط و فقير بيشتر دنبال سياست مي رن.
بعد با خودم فكردم حتما اين دو باهم رابطه اي دارن. يعني آدم فقير، يه جورايي به خاطر اينكه بتونه از سد مشكلات زندگي كه هر روز بيشتر مي شه و انگار واقعا براي آدماي فقير چون امكانات كمتري داره، سخت ترم هست و كمتر قابل حل، مجبوره دست به كارهاي مختلف بزنه، افكار مختلفي به ذهنش مي رسه و راههاي بيشتري رو تجربه كنه و همين باعث مي شه با سياست بشه و آدم سياسي هم براي اينكه بتونه بمونه و به حياتش ادامه بده، يه جورايي همين مسير رو از سر مي گذرونه.
تو همين افكار بودم و داشتم كارامو مي كردم  كه ديدم دستش با گوشي تلفن به سمت من دراز شد و مي گه "ممنون دست شما درد نكنه." به خودم اومدم و تلفن رو از دستش گرفتم و گذاشتم سرجاش. بعد يه خنده ايي با خودم كردم كه "چه فكرايي ميكردم"! فكره ديگه! مي تونه درست باشه مي تونه نباشه! همه نظريه هاو تزها همينجوري درست مي شن! بعد تو تجربه و سابقه عملي معلوم مي شه درستن يا نه؟!
اي بابا!‌بازم كه رفتم تو فكر! همينطور كه اينور و ونور مي رفتم، صدام كرد و گفت: ببخششيد امكانش هست من امشب يه ذره زودتر برم؟ كاري پيش اومده!" اول خواستم بگم نه، چون تا حالا چند بار تكرار شده بود ولي بعد از كمي فكر و اينكه من كه نمي دونم، شايد واقعا لازمه، گفتم: باشه ولي كارتون رو تموم كنين، بعد.
تند تند مشغول كارش شد و منم انگار كه پشه مزاحمي رو از صورتم برونم، دستم رو جلوي صورتم تكون دادم و سعي كردم اين افكار رو از سرم بيرون بريزم و به كارم مشغول شم.

صداي زنگ تلفن كه بلند شد، به طرفش دويدم. مثل اينكه منتظر بودم. صداي  همسرم توام با خشم و ترس بود.
-          آسايشگاهو ترك كرده! نتونستن جلوشو بگيرن! گفته ديگه نمي خواد ادامه بده. به هيچ صراطي مستقيم نبود. شايد تو راه باشه، شايد بياد خونه! يه جوري راضيش كن برگرده، متقاعدش كن، تو راهش رو بلدي!
بقيه حرفاشو نمي شنيدم. فقط اين چندكلمه تو ذهنم مي چرخيد: "يه جوري متقاعدش كن! تو راهشو بلدي!!!!"
چند سال بود كه ما درست و حسابي حرف نزده بوديم؟! چند سال بود كه حتي درست و حسابي همديگر رو نگاه نكرده بوديم؟! از اون روز، همون روز كه از رفتارش و قايم موشك بازيش فهميدم كه داره يه چيزي رو از ما مخفي ميكنه و از اينكه روز به روز داره منزوي تر و مرموزتر مي شه ترس برم داشت، چقدر مي گذره؟! اوايل سعي كردم بهش نزديك بشم، باهاش حرف بزنم. ولي هر بار با سردي و سكوتي كه تو چشماش بود، ترسم بيشتر مي شد و هي از هم دور شديم.
ترس اينكه مبادا بذار بره . . . من راستي راستي آدم ترسويي نبودم. آدم ضعيفي نبودم ولي چرا نتونسته بودم براي حرف زدن با اون و نزديك شدن بهش راهي پيدا كنم؟! گاهي ترس همه راهها رومي بنده. ترس از دست دادن اوني كه نمي خواي از دستش بدي! ترس تنهايي! ترسو وانكار. اينكه نخواي قبول كني شرايط داره اونجوري مي شده كه نمي خواي! ناخود آگاه ازش فرار ميكني و سعي مي كني فراموشش كني؟! دوباره، حالا بعد از اون همه سال ترس برگشته بود! اون تو راه بود . . . و همسرم گفته بود كه من بايد متقاعدش كنم كه برگرده! اون گفته بود كه من مي تونم حتما يه راهي براش پيدا كنم. . .
گوشي تلفن هنوز تو دستم بود و از صداي بوق اشغال مي يومد . . . بوقي كه اعلام مي كرد خطي اشغاله! و در حال حاضر همه خطها مشغول بود . . . تموم خطوط ذهن و روح و جسم من مشغول پيدا كردن راه حل بود . . . نمي خواستم بذارم راحت از دست بدمش . . . ولي بايد چكار مي كردم؟!
توي همين افكار غوطه ور بودم كه صداي چرخيدن كليد تو در رو شنيدم. گوشي تلفن رو با عجله سرجاش گذاشتم و شروع كردم به مرتب كردن موهام و دور خودم چرخيدن.
اومد توي هال. سر و ضع آشفته اي داشت. رنگ و روي زرد، ريش نتراشيده و لاغر و تكيده. كليد رو روي ميز گذاشت. رفتم جلوش. روبروش وايسادم. زل زده بوديم به همديگه. هر دو منتظر. انگار بعد از سالها تاره همديگر رو ديده بوديم. مي خواستم يه چيزي بگم. خيلي حرفها دلم مي خواست بزنم. ولي صدايي از گلوم در نمي يومد. اونم همينطور داشت منو نگاهمي كرد. نگاهش سنگين بود. چشماش سرد و قرمز بود ومن نمي تونستم چيزي بگم. دستام رو گذاشتم روي بازوهاش، مقاومتي نكرد و اشكام سرازير شد. گريه امونم رو گرفت و صداي هق هق گريه ام بلند شد. اون نگاه مي كرد و من فقط گريه مي كردم. سرمو گرفت رو شونش و من بيشتر گريه كردم، با صداي بلندتر. خودشو كشيد عقب. پيشونيمو بوسيد و به سمت اتاقش رفت.من سرجام ميخكوب شده بودم. بدنم مي لرزيد. پاهام توان حركت نداشت. ترس دوباره اومده بود. ولو شدم روي مبل. فقط تونستم يه دستمال بردارم و دماغمو پاك كنم. برگشت، با يه ساك تو دستاش.
كليد رو برداشت و بدون هيچ كلام و حركتي اضافه اي از در بيرون رفت.
من سرجام خشك شده بودم. چند ساعت بعد كه دكتر روانكاو آسايشگاه تلفن كرد و گفت: "چي بهش گفتين؟! چه جوري راضيش كردين كه برگرده؟! ما كه هر كاري كرديم نتونستيم . .. و من در جواب گفتم كه من هيچ كاري نكردم . . . هيچ كاري نتونستم بكنم . . فقط گريه كردم!
و دكتر در جوابم گفت:"گاهي كارها راه حلهاي عجيبي پيدا ميكنن! شما حرفي نزدين ولي احتمالا اون اشكهاي شما رو شنيده!"
و من باز داشتم گريه مي كردم . . .