۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

دیشب فیلم "ترمینال" رو دیدم با بازی درخشان "تام هنکس". خیلی جالب بود. با وجود اینکه قبلا داستان مستند و شخصیت فیلم را دیده و خونده بودم، ولی دیدن فیلم واقعا جالب بود. مخصوصا که بدونیم این داستان واقعا اتفاق افتاده. شخصیت این فیلم یعنی "ویکتور نانورسکی" زمانی که وارد فرودگاه نیویورک می شده از هیچ احترامی برخوردار نیست. از یه شهر کوچیک در روسیه درگیر جنگ اومده که اغلب حتی اسم اونجا رو نشنیدن و فقط توی اخبار در مورد جنگ و بی ثباتی می شه اسمش رو شنید. به او اجازه ورود به شهر رو نمیدن و رفتار افراد به خصوص پلیس و مسوولان باهاش بی رحمانه و نامحترمانه س. ولی ویکتور یه قوطی همراه خودش داره به نام "جاز" و به خاطر اون که هدفش از سفر به نیویورکه این همه راهو اومده. در طول فیلم شاهد تلاش بی وقفه و اعتماد به نفس ویکتور برای رسیدن به هدفش هستیم. هیچ چیز اونو دلسرد و نا امید نمی کنه. شخصیتی ساده صادق و صمیمی که در یک اتاق متروکه فرودگاه زنگی میکنه و اونجا رو از یک بیغوله تبدیل به بهشت کوچیک می کنه. زبان انگلیسی یاد می گیره، با آدما ارتباط برقرار می کنه و هرگز هدفشو فراموش نمی کنه و نبال راههایی برای رسیدن به هدفشه.
پدر ویکتور در روسیه در حال جنگ عاشق موسیقی "جاز" و یکی از اسطوره های اونه. به هزار جا تلفن می زنه و نامه نگاری میکنه و منتظر می مونه. به قول ویکتور "یه روز، یه هفته، یه سال" اون چهل سال منتظر می مونه تا بتونه به نیویورک بیاد و از شخصیت مورد علاقش امضاء بگیره و اونو از نزدیک ملاقات کنه. موقع مرگ به پسرش وصیت می کنه که تلاشش رو ادامه بده و ویکتور به همین منظور راهی نیویورک می شه. بسیار مورد بی رحمی، نظارت، آزار و بی حرمتی قرار می گیره . ولی با صداقت و تلاشش و با همراهی و کمک و همدردی با کارکنان فرودگاه و مردم این نگاه به خودش رو تغییر می ده و حالا ویکتور رو توی فرودگاه نیویورک همه میشناسن.
اون به نوعی خودش اسطوره می شه. اسطوره ترمینال فرودگاه و اسطوره مقاومت و تلاش. به طوریکه هر کسی هر کمکی می تونه به او می کنه تا به هدفش برسه و چون آدمای ترمینال، همه از جنس ترمینال و باهویتهای موقت و زندگی ترانزیتی هستند، به نوعی با آو حس همدردی و هم ذات پتداری دارن و لحظه آخر که همه کارها درست می شه ولی شخصیت "دیکسون" که رییس ترمیناله و خودش هم در حال جا به جا به جای دیگه س و به نوعی یادآور شخصیت "ژاور" در بنوایانه، باز او را از طریق ایجاد دردسر برای سایر دوستانی که تا اینجا یارو همراهش بودن تهدید میکنه و میگه باید به "کرکوزیا" که حالا دیگه جنگ در اونجا تموم شده، برگرده و باز هم نمی تونه به نیویورک وارد بشه، این کارگر هندی الاصل ترمیناله که بهش میگه:"تو برای یه هدفی به نیویورک اومدی و اگه برگردی یه توسویی" و اینجا حتی پلیسهای ترمینال هم با تموم تهدیدهای مسوولشون، با او همراه می شن و او از ترمینال خارج می شه و به هتلی میره که اسطوره جاز اونجا برنامه اجرا می کنه و سرانجام از او امضاء می گیره.
وقتی که سوار تاکسی می شه و راننده از اومسیرشو می پرسه، اون می گه که "بر می گردم خونه"
این داستان در روایتی ساده و صمیمی و واقعی نشون می ده که آدما اگه هدفشون هر چقدر هم شخصی، براش مهم و تعریف شده باشه، چقدر خوب می تونه با پشت سر گذاشتن همه موانع ومشکلاتی که در همه کارها هست، همدردی و احترام و همراهی دیگران را جلب کنه و با تلاش و کوشش و تمرکز و تداوم به سمتش حرکت کنه و آخر سرهم به آون برسه. مثل یه فاتح! ومثل یه اسطوره! اسطوره ای واقعی و از جنس مردم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر