۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

هنوز هوا روشن نشده بود ولی وقت بیدار شدنش بود. اون هر روز باید زودتر از همه بیدار می شد و تا قبل از اینکه بقیه رو بیدار کنه، صبحونه رو آماده کنه، ظرف ناهار برادرشو درست کنه و وسایل خواهرهاشو برای رفتن به مدرسه رو به راه کنه، چند وقت بود که مجبور بود این کار رو بکنه! یادش نمی یومد! حتی وقت فکر کردن به این موضوع رو نداشت .انگار تبدیل شده بود به یه ماشین و مجبور به یه سری کارهای تکراری. بی سر و صدا رختخوابشو گوشه اتاق تا کرد. روسریشو سرش کرد و ‍ژاکت کهنه شو پوشید. مدتها بود سرشو شونه نکرده بود مدتها بود خوشو تو آیینه نگاه نکرده بود. شاید حتی یادش رفته بود چه شکلیه! همین طور که کاراشو می کرد، این فکر ها هم تو سرش می گذشت. پرده گلدار جلوی کانکسو که همون اطاقشون بود کنار زد و رفت بیرون. سوز گزنده ای می یومد. یه خورده لرزید و دکمه های ژاکتشو که یکی در میون مونده بود بست. گره روسریشو سفت کرده و دمپایی هاش رو پوشید. جلوی تانکر آب نشست و با آب سرد دست و صورتشو شست. یخ کرد ولی یه حس خوب زندگی توش دوید. با سرعت به طرف گوشه حیاط که مثلا حالا آشپزخونه بود با دو تا کابینت زنگ زده رنگ و وارنگ و یه گاز رومیزی قدیمی رفت. چراغو روشن کرد و کتری رو روی گاز گذاشت. یه نگاهی به سفره انداخت که ببینه نون داره یا نه؟ چند تیکه نون از دیشب مونده بود. یه کمی سفت شده بود ولی به هرحال نونوایی آلان باز نبود. توی دستاش ها کرد و مشغول آماده کردن ناهار حمید و کیف سمیه و لیلا شد. چایی را دم کرد. هوا داشت کم کم روشن می شد. صدای خروس از کوچه های اطراف می یومد. به آسمون نگاه کرد. هوا گرگ ومیش بود. یه کمی وقت داشت تا بره بچه ها رو بیدار کنه. کنار کابینت روی چارپای پلاستیکی که برای مواقعی بود که قدش به طاقچه هایی که با چوب برای وسایل درست کرده بودن، نمی رسید، نشست. تو خودش گوله شد. وقتی مامان و باباش بودن، اونم مثل بچه های دیگه تو رتخواب گرمش تو اتاق خوابیده بود. خونشون کوچیک بود. باباش به سختی پول زمینو جور کرده بود و با وام و قرض و قوله خونشونو ساخته بود. ولی خونشونو دوست داشت. گرم بود و راحت. اون وقتا اونم می رفت مدرسه مثل بقیه بچه ها . . . همه چیز به سرعت و تو یه چشم به هم زدن اتفاق افتاد.شب بود. خواب بودن، همشون کنار هم. زمین لرزید. صدای وحشتناک فورو ریختن دیوارها و سوت وحشتناک هوار! نمی دونست خوابه یا بیدار. صدای جیغ و فریاد! پدرش دستشو گرفت و با صدای بلند گفت: بدو بچه و با دست دیگه ش لیلا رو که از بقیه کوچکتر بود بغل کرده بود. حمید که از بقیه بزرگتر بود داشت سمیه رو می برد بیرون و در همون لحظه دیوار با صدای وحشتناکی ریخت. همه جا پر از خاک و دوده شده بود. چشمهاش می سوخت. جایی رو نمی دید. با لیلا و سمیه و حمید گوله شده بودن رو سرهم و حمید دستاشو رو سرشون حائل کرده بود. . . چشمهاش از شوری اشک سوخت. اشکهاشو پاک کرد و بلند شد که بره بقیه رو بیدار کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر