۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

هوا حسابی گرم بود. چله تابستون. داشتم می رفتم کافه. ناهار نخورده بودم و از طرفی هم هوا اینقدر گرم بود که غذای مفصل دلم نمب خواست. تصمیم گرفتم از یه ساندویچ فورشی سر راه یه ساندویچ بگیرم که زیاد سنگین نشم. پولو به صندوق دادم و یه فیش گرفتم و شنیدم که منتظر باشم تا غذا آماده بشه. روی یه نیمکت نزدیک در نشستم و رفتم تو نخ پسر بچه ای که لا به لای ماشینها می دوید و به آدما اصرار میکرد که چسب زخم و ابر ظرفشویی و شکلات ازش بخرن. حتما همه شکلاتاش با این گرمای هوا نرم شده بود.پسر بچه لاغر و فرزی بود با چهره سوخته از آفتاب و لباس نسبتا تمیز با آستینهای بالا زده و یه جفت صندل مندرس و پاهای سیاه.

انگار نه انگار که هوا اینقدر گرمه. با چشمای براقش لا به لای ماشینها می دوید و با اصرار می خواست جنسهاشو بفروشه. خیلی ها محلش نمی ذاشتن. اما او دلسرد نمی شد و انگار ماوریتی داشت که باید با پشتکار انجامش می داد. چراغ که سبز می شد با احتیاط ولی با سرعت می دوید به سمت پیاده رو و پولهاشو از تو جیبش در می آورد ومی شمرد و وقتی دوباره چراغ قرمز می شد، می رفت لا به لای ماشینها و به شیشه شون می زد که ازش چسب زخم و ابر و شکلات بخرن. من محو رفت و آمدها و جدیت او پسر بچه شده بودم و اصلا یادم رفته بود که چند وقته اونجام. در حالیکه صندوقدار صدام می کرد که برم ساندویچم رو بگیرم، پسربچه با هیجان اومد تو مغازه و وقتی دید که من دارم ساندویچ می گیرم، زل زد به من و گفت: خانم یه ذره پول به من می دی که یه ساندویچ بخرم. از رک بودنش جا خوردم و فکر کردم اون که خودش پول داره و چه اصراریه که حالا ساندویچ بخوره؟! ولی دیدم دست کرد تو جیبشو و گفت: خودم پول دارم ولی کمه تا شب دوباره کار می کنم ولی آلان دلم می خواد یه ساندویچ بخورم. شوق و هیجان و امیدی که تو چشماش بود منو خلع سلاح کرد. ساندویچمو دادم بهش و گفتم بیا مهمون من باش. من یکی دیگه میگیرم. اول قبول نکرد ولی بعد گفت: باشه،‌ ولی نصف پولشو می دم. منم هم به خاطر اینکه احساس نکنه دارم بهش ترحم می کنم و هم به خاطر اینکه عادت به گدایی نکنه، قبول کردم و یه ساندیچ دیگه سفارش دادم و دوباره منتظر نشستم تا غذام آماده بشه. رفت نشست رو نیمکت و شروع کرد با لذت و ولع به خوردن ساندویچ و من باز محو او و خوردنش شدم.

** هوا تاریک شده بود، با عجله به سمت خونه دوید. کلید رو از جیب شلوارش درآورد و سعی کرد درو بی سروصدا باز کنه، ولی این تقریبا محال بود و همیشه صدای اون در لعنتی قدیمی در می یومد. یواشکی از لای در خزید تو حیاط و درو پشت سرش بست.

کیسه های دستشو گذاشت روی تخت چوبی قراضه حیاط و رفت لب حوض که آبی به سروصورتش بزنه که صدای باباش از لای در بلند شد.

- باز که دیرکردی پسر! کجا بودی این همه وقت؟ فقط خدا کنه بادست پر اومده باشی.

مهره پشتش کمی تیر کشید و لحظه ای چشماش خیره شد به پنجره اتاق. با عجله آب دست و صورتشو گرفت و کیسه هارو برداشت و از پلا ها بالارفت. درو هل دادو رفت تو. باباش مثل همیشه کنار بساط نشسته بود و داشت با منقل و زغالاش ور می رفت. دلش برای مامنش تنگ شده بود. مامانش با خواهراش شهرستان بودن. باباش مثلا اومده تهران که کار کنه و خرجی اونا رو بده ولی درگیر مواد شده بود و . . . تابستونا می یومد پیش پدرش تا کمک خرجی باشه ولی . . .

دست کرد تو جیباش و پولهای چروک و خیس رو در آورد و گرفت جلوی باباش. باباش نگاهی به پولاش انداختو اونا رو گرفت و شمرد.

- اینکه خیلی کمه. همینقدر فروختی؟

- به خدا خیلی دویم اینور و اونور. هوا خیلی گرم بود. همینقدر فروختم.

باباش همین جور نگاهش کرد . بعد پولارو گذاشت زیر تشکی که روش نشسته بود و گفت: پس شام نداری. یادت نرفته که وقتی کار نکنی خبری هم از شام نیست!

اون که دیگه به این وضع عادت کرده بود، سرشو پایین انداخت و پشتشو کرد که بره لباسشو در بیاره و بخوابه. اما چشماش برق می زد و یه لبخند رضایت بخش کنج لباش بود! اون داشت زندگی کردنو یاد می گرفت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر